Chapter 1

921 94 169
                                    


به نام خدا

اونجا ایستاده بود . با یه پیرهن کوتاه ساده سیاه . سیگار لای انگشتاش جا خوش کرده بود . موهای سیاهشو بالای سرش جمع کرده بود و لای موهاش میشد های لایتای شرابی رو دید . اونا رنگ موقت بودن . با تموم شر و شیطونیاش دوست نداشت موهاشو رنگ کنه . میخندید . بلند . خیلی بلند . کفشای پاشنه بلند قرمزی که پوشیده بود کمی داشت به پاش فشار میاورد . ولی براش مهم نبود . میخندید و مرد میانسالیو که پشت پیشخون هتل ایستاده بودو هم میخندوند . مرد قدش بلند بود . سر و وضع مرتبی داشت . کت و شلوار و کراوات سرمه ای . موهای قهوه ای تیره و چشم های آبی . چروک های کوچیکی روی گوشه چشمش از آغاز دهه چهارم زندگیش خبر میدادن . مرد مجرد پولدار صاحب هتل بود . اون دختر داشت با صاحب یکی از بزرگترین هتل های لندن لاس میزد . دستشو زیر چونش گذاشت و صورتشو کمی به صورت مرد نزدیکتر کرد . بعد باز چیزی گفت و هردو بلند خندیدن . بعد از ظهر وقتی که همه توی لابی داشتن چایی بعد ناهارشونو میخوردن سر و صدای زیادی توی هتل میپیچید . صدای موسیقی کلاسیک و پچ پچ مردم همه فضای هتلو پر میکرد . دختر سیگارشو به مرد تعارف کرد و اون هم قبول کرد . پکی به سیگار دختر زد و خندید . دختر کیفشو از روی پیشخون برداشت . با عشوه گفت : از آشنایی باهات خیلی خوشحال شدم لو . اوه...ببخش تنبل تر از این هستم که لویی صدات بزنم . لو به چهره بامزت هم بیشتر میاد .

بعد اروم خندید . نخودی خندید . مرد کمی بلندتر خندید . خوشش میومد . عاشق تمام حرکات دختره شده بود . لبخند زد و گفت : این برای خودم هم تازگی داره . این اسم فقط مخصصوص توئه جس . فقط برای تو . چیز جالبیه نه؟؟

جس کمی توی روحش فرو رفت . مثل این بود که چیزی از پشت پرده های گذشتش یادش افتاده باشه . اما همش چند ثانیه بود . چند ثانیه نحس که همیشه ارزو میکرد کاش اون ثانیه های یاداوریو زندگی نکنه . باز به خودش اومد . لبخندی زد تا اتفاق افتاده رو ماست مالی کنه . ناگهان خم شد و گونه لویی رو بوسید . لویی تعجب کرد .ابروهاشو به شکل بامزه ای داد بالا و چشماشو گشاد کرد . سعی کرد به لبهاش هم حالت متعجبی بده ولی نتونست تا خوشحالیشو قایم کنه . روی لباش یه لبخند کوچیک بود اما هر کسی که اونو میدید میتونست بفهمه که اون یه لبخند از ته دله .

جس سعی کرد کمی وانمود کنه که خودش هم از کاری که کرده دست پاچه شده . سعی کرد وانمود کنه که اونکارو ناخواسته و غریزی انجام داد . با تته پته گفت : خب..لو...مواظب خودت باش .

لبخندی چاشنی حرفاش کرد . کمی گونه هاشو از سر خجالت ساختگی سرخ کرد و گفت : به امید دیدار .

لویی با لحن شیرینی گفت : جس اروم رانندگی کن . نمیخوام بلایی سرت بیاد . به امید دیدار .

جس خندید . نه برای اینکه به نظرش حرف لو بامزه اومده بود. برای اینکه لویی داشت تظاهر میکرد واقعا نگرانشه . شاید هم واقعا بود . ولی جس مطمئن بود که لو اونو به خاطر خودش نمیخواد . معلومه که نمیخواد . اون جس رو به خاطر این میخواد که بتونه باهاش یه شب خاطره انگیز بسازه و بعدش بندازتش دور .

JESWhere stories live. Discover now