Chapter 4

208 46 75
                                    

سه روز از اون اتفاق گذشته بود و جس بعد اون شب هر روز عصرا میرفت توی لابی هتل ، چایی و کیک سفارش میداد تا وقتشو عادی تر تلف کنه . دو فنجون دیگه چایی میخورد تا باز وقت تلف کنه . تا بهش وقت اضافه بده که شاید پیداش شه .

روز بعد اون اتفاق عصر داشت با سیگار کشیدن توی بالکن وقتشو تلف میکرد . مردم توی پیاده رو رو نگاه میکرد و فقط به رفتارش با لویی فکر میکرد و اون پسر با چشمای سبز و دستای پر از تتو . به کاغذایی که از روی صندلیش افتاد و چیزی که داشت مینوشت . جس تنها بود . اونقدری تنها که بزرگترین چیزی که فکرشو مشغول کرده بود بیست دقیقه از شب قبل بود .بعد از یک ساعت سیگار کشیدن ، تماشا کردن خیابونا و ادما و ورق زدن مجله ووگ تصمیم گرفت بره توی اتاق و چای سازشو روشن کنه . ولی همین که میخواست دکمه چای سازو بزنه ، یه فکر بکر زد به سرش . اینکه میتونست بره توی لابی هتل بشینه و منتظر باشه تا اون پسر چش سبز سر برسه . مطمئن بود میاد جلو تا حالشو بپرسه . مطمئن بود میتونست بهش نزدیک شه .

سریع رب دوشامبرشو در اورد و یه پیرهن سرمه ای تا روی زانو با گلای کرم روش پوشید . با کفشای پاشنه سه سانت سرمه ای . حوصله کفش با پاشنه خیلی بلندو نداشت . موهاشو طبق معمول بالای سرش جمع کرد و آرایششو مرتب کرد . قول داده بود که دیگه ربکا نخونه ولی...مقاومت فایده ای نداشت . کتاب ربکارو برداشت و از اتاق خارج شد .

توی لابی ادمای زیادی بودن ولی اون نبود . روی یکی از مبلا نشست و سفارش چای و کیک داد. بعد چای اول هنوز نیومده بود . فنجون دوم و سومو هم سفارش داد ولی نیومد . وقتی ساعت توی لابی پنج بار به صدا در اومد از جاش بلند شد و به اتاقش برگشت .

بدون اینکه حتی کفشاشو دراره روی تختش وا رفت و داشت فک میکرد . چیز دیگه ای هم که فکرشو مشغول کرده بود لویی بود . انتظار داشت سراغش بیاد . چیزی بگه . ولی از صبح تا حالا ندیده بودش . اون حتی توی هتل هم پرسه نمی زد .

روز دوم هم به همین منوال گذشت با این تفاوت که این بار پیشخدمت یه قوری کوچیک براش اورد تا هر چه قدر دلش میخواد چایی بخوره .

روز سوم کمی ناامید شده بود ولی با تموم اینا خیلی خوب به ظاهرش رسید . همیشه میترسید که نکنه جذاب به نظر نرسه . کت و دامن نارنجی با کراپ تاپ آستین حلقه ایه یقه اسکی سفید پوشید . کفشای پاشنه سه سانت سفید . لویی نبود . گاهی کمی ازش دلخور میشد . مطمئن نبود . شاید هم از خودش دلخور میشد . ولی خوشحال بود که یه مدتی ازش فاصله گرفته بود .

توی لابی هتل همه چی طبق معمول بود . همه داشتن فنجوناشونو به لباشون نزدیک یا دور میکردن . اینبار تصمیم گرفت بره توی بالکن بزرگ هتل بشینه. جس کت پوشیده بود و دلیلی نداشت که سردش بشه . هتل بالکن بزرگی پر از میز و مبل داشت . سر یکی از میزای نزدیک به لبه بالکن نشست . تقریبا وسطای کتاب ربکا رسیده بود . اون کتاب جس رو زجر میده . رنجای اون دختر زجرش میده . ولی جس عاشق پایانشه . وقتی که همه چی به خوبی تموم میشه . وقتی که بعد اون همه بدجنسیای خدمتکار میفهمه که شوهرش واقعا عاشقشه . وقتی که هر دو دست همو محکم میگیرن تا زندگیشون نابود نشه . عاشق اون شیرینیه بعد سختیاشه . زندگی بعد اینکه خطر مرگ از بیخ گوشت رد شه خیلی شیرینتر میشه .

JESWhere stories live. Discover now