Chapter 9

87 24 10
                                    



اینکه اون نویسنده بود ممکن بود باعث شه جس به گذشته برگرده ولی می شد خاطرات گذشتشو با خاطراتی که هری توشون حضور داشت عوض کرد .یه فکر بکر به ذهن دکتر زد . اینبار دکتر نقشه گنج کشف کرده بود .

-چه جالب . جس عکسشو داری؟؟

این اولین بار بود که توی پنج سال گذشته دکتر اینقدر راجب یه نفر از اطرافیان جس کنجکاو شده بود .

جس پوزخندی زد و گفت : معلومه که نه . من حتی شماره اتاقشو هم نمیدونم .فقط همینارو که گفتمو میدونم ...نه وایسا...یه چیزایی هم میدونم اینکه اهل چشایره . روستای هولمز چپل .دیروز هم با یه ویراستار قرار داشت و....فک میکنه فرانسوی راحت تر از هلندیه . همین . همه چیزی که ازش میدونم همینه .

دکتر لبخندی زد . فکرش به قدری بکر بود که میخواست پاشه همونجا با جس برقصه . دکتر گفت : اما تو دیدیش و من ندیدمش . تو صداشو شنیدی ولی من نه .

دکتر خیلی کنجکاو شده بود تا قیافه هریو ببینه . برای همین گفت : جس...ایدی اینستاشو داری؟؟

-معلومه که ندارم .

دکتر گفت : اسمشو که میدونی . سرچ کن .

جس تعجب کرد و گفت : یعنی اینقدر مهمه؟؟؟

دکتر خندید و گفت : جس...بعد این پنج سال مث دخترم دوست دارم . دوست دارم بدونم کیا باهات در ارتباطن .

جس خندید . گوشیشو از توی کیفش دراورد و گفت : باشه پاپا

دکتر کلارکسون لبخند زد و تموم سعیشو میکرد تا نقششو لو نده . جس توی اینستا دنبال اسم هزا گشت . دکتر کنار جس نشست و زل زده بود به صفحه گوشی جس .

-آهان...ایناهاش . خودشه . HarryStyles

دکتر گوشی جسو گرفت و عکسای هریو نگاه میکرد . جس چشاش گرد شده بودن . اون خیر سرش 55 سالش بود ولی فکرش به قدری بکر بود که باعث شده بود مث بچه های 5 ساله رفتار کنه .

دکتر اروم زیر لب گفت : کتاب مث چتری برای من باش

جس پرسید : خب این کتاب چیه؟؟

-اسم اخرین کتابیه که نوشته .به فرانسوی هم ترجمه شده .

جس گفت : فک کنم فرانسوی بلده . نمیدونم ولی احساس میکنم بلده .

-اره فک کنم بلده .

جس پرسید : تو چرا چنین فکری میکنی؟؟

-فک کنم تو این ویدئو داره فرانسوی حرف میزنه .

بعد یکی از ویدئوهای پیج هزا رو پلی کرد که هزا داشت توی یه کتابفروشی توی پاریس به زبون فرانسوی راجب کتابش حرف میزد . هر دو از هری خوششون میومد .

دکتر همونطور که پستای هری رو بررسی میکرد گفت : یه خواهر داره . اینم مامانشه . چه خوشگله .

جس چپ چپ دکترو نگاه کرد و گفت : فک کنم شوهر داره .

دکتر خندید و گفت : شاید طلاق گرفته باشه . خدارو چه دیدی؟؟شاید یه بار هم شانس در خونه ما رو بزنه .

بعد دکتر کلارکسون خودش غش غش خندید و جس هم همراهیش کرد . دکتر گوشی جس رو بهش برگردوند و گفت : هم هزا خوشگله هم مامانش . خب...تا کجا میخوای پیش بری ؟؟

-یعنی چی؟؟

دکتر با صراحت گفت : دوستیتونو میگم .

جس با تعجب گفت : خب...مث دوتا دوست معمولی .

دکتر همون چیزیو گفت که جس فکرشو میکرد میخواد بپرسه .

-جس...خب...اگه بهت پیشنهاد یه رابطه و بعدشم ازدواج...

-معلومه که رد میکنم .

بعد جس اضافه کرد : البته...مطمئنم انقدری سبک سر نیس که چنین پیشنهادی بده . اون با همه ادمایی که قبلا باهاشون اشنا شده بودم فرق میکنه . باهوش تره و...

توی فکر فرو رفت که دکتر پرسید : و چی؟؟

-و...دکتر تو خودت میدونی که هر کسی که با من دوست میشه...دنبال چیه....یعنی تقریبا اغلب مردا از دوستی با دخترا چنین قصدی دارن...

دکتر با ادا اطواری گفت : دنبال یه شب خیلی خوب و خاطره انگیز

جس لبخندی زد و اضافه کرد : آره ...و شاید...خب اخرش میگفتن تا ابد باهات میمونم . شاید اونا ازم میخواستن که...ازدواج کنیم...هرچند من رد میکردم چون میدونستم و میدونم که یه ماه بیشتر نمیتونم باهاشون دووم بیارم ولی...هزا فرق میکنه .


JESWhere stories live. Discover now