Chapter 6

157 42 22
                                    

رویای کودکی جس ، همون جایگاهی بود که توی اون لحظه هزا داشت . همه آرزوش توی دنیای بچگیش این بود که یه روز بتونه همون حرفی که هری گفت رو خیلی مطمئن و خوشحال بگه .

جس گفت : وقتی بچه بودم ...دوست داشتم نویسنده شم .

با گفتن این جمله جس به دوران کودکیش برگشت . جایی که یه دختر هشت ساله با پیرهن آبی آسمونی بود .موهاشو خرگوشی بسته بود و چتری هاش تا بالای چشماش میرسیدن . جایی که همیشه بعد ناهار وقتی که پدر و مادرش ظهرو میخوابیدن میرفت روی نیمکت توی پارک روبروی خونشون مینشست و تند تند روی کاغذ چیزی می نوشت .گاهی هم مث نقاشی مونالیزا ثابت می نشست و با لبخندی ، به اتفاقایی که اطرافش توی پارک میفتادن چشم میدوخت .

-برعکس تو من توی دوران بچگیم خیلی اهل نوشتن و خوندن نبودم .

هری اینو گفت و اروم خندید . جس نمیتونست چنین چیزیو باور کنه . اینکه جسمین نورا فردنبرخ ، کسی که همه ی لحظه هاش با کاغذ و خودکار گره خورده بود ، حالا یه زن تنها توی یه هتل بود که تموم کارش این بود که سیگار بکشه و مجله های مد رو ورق بزنه و با مردا بگه و بخنده و غذا بخوره ، اما اون ، هرولد ادوارد استایلز ، کسی که همه دوران کودکیشو روی درختای هولمز چپل گذرونده بود و همیشه خدا یه جاییش شکسته بود ، الان میتونست با افتخار بگه : من نویسندم .

جس پرسید : چطور چنین چیزی ممکنه؟؟

میخواست جواب همه سوالاشو پیدا کنه . جواب همه اون سوالایی رو که روزایی که توی رستوران فقط یه پیشخدمت ساده بود ذهنشو درگیر کرده بود . اینکه چرا باید جای اینکه با افتخار راجب کتابش حرف میزد ، غذا های گیاهیو جلوی مردا و زنای فیس فیسو میزاشت و ازشون میپپرسید : چیز دیگه ای نمیخواین؟؟

هری گفت : همش از کلاس پنجم شروع شد . من انشامو که راجب فوتبال بودو خوندم و معلممون کمی بیشتر از قبل ازم تعریف کرد . از اونروز من اروم اروم شروع کردم به اینکه بنویسم و این رفته رفته بیشتر شد تا اینکه بالاخره اتفاق افتاد .

- جالبه .

اینبار نوبت هری بود که سوال بپرسه : خب جس...تو چیکاره ای ؟؟

جس لبخند کودکانه ای زد و گفت : دقیقا نمیشه گفت ...هم بیکارم هم کار دارم . یعنی...هم ندارم...هم دارم....ببین کلا خیلی پیچیدست .

بعد خودش اروم خندید . هری تعجب کرده بود . نمفهمید .

-یعنی چی؟؟بالاخره برای موندن توی این هتل باید یه درامدی داشته باشه . حتی اگه شده از جیب بابات .

- هزا پدر من خیلی وقته که مرده .

هری از حرفی که زده بود پشیمون شد و گفت : متاسفم . 

-اونموقع فقط شونزده سالم بود .

هری متوجه شد که باز فضای حرفاشون غمگین شده . نمیفهمید چرا هی داشت این اتفاق میفتاد؟؟اونا راجب چیزای خوب حرف میزدن و بعد از چند دیقه متوجه میشدن که حرفاشون بوی غم و اشک میده . هری نمیفهمید که این چطور و چرا اتفاق میفتاد؟؟؟

-جس داشتی راجب کارت میگفتی.

باز بحثو عوض کرده بود . جس گفت : خب...من یه کارخونه دارم تو ایرلند . کارخونه ای که کارش ساختن وسایل گلفه .اوایل کار فقط با توپ شروع شده بود ولی رفته رفته بقیه وسایل ها هم تولید شد و الان یه برند خیلی معتبر توی دنیای گلفه . چندتا شعبه دیگه هم تو کشورای دیگه مث امریکا و حتی اینجا داره .

هری تعجب کرده بود . جس چطور میتونست بگه بیکاره؟؟گفت : چه جالب . تو به بازی گلف علاقه داری؟؟

جس میخواست تفره بره . اروم گفت : یه جورایی...شاید اره...

بعد بلندتر از قبل ادامه داد : هزا این کارخونه مال من نبود . پنج سال قبل...این کارخونه رو به ارث بردم .

-اوه...جس این خیلی جالبه . از...

جس نزاشت هری ادامه بده و سریع گفت : از یه مرد خیلی مهربون که همه زندگیش گلف و پیتزا بود .

جس خودش هم با به یاد اوردن اونروزا خندش گرفته بود . وقتایی که بعد بازی گلف با هم روی چمنا پیتزا میخوردن .

هری خندید و گفت : جس تو ادم خیلی جالبی هستی . دوست دارم تا ابد همینجا بشینم و تو راجب خودت بگی و من بیشتر تعجب کنم . ولی...متاسفانه با ویراستار یکی از انتشاراتا قرار دارم و....

جس خودش گفت : و باید بری .

-اوهوم .

جس احساس میکرد این برای روز اول کافیه . گفت : اشکالی نداره . موفق باشی هزا .

هری لپ تاپ و وسایلشو گذاشت توی کیفش و گفت : ممنون جس . عصر به خیر .

و بعد رفت . جس باز سمت اتاقش رفت و توی اسانسور داشت به این فکر می کرد که بقیه ساعت های تنهاییشو چیجوری سر کنه؟؟

................................................................................................................................................................

پ ن : عکس این قسمت رو وقتی داشتم توی پینترست میگشتم دیدم و یاد مریم افتاد و فک کردم شاید خوشت بیاد .حرف زیادی برای گفتن ندارم . جز اینکه زندگیم همش داره بوی زندگی میده و همه عشق ها از زندگیم  دارن دونه دونه خط میخوردن جز عشق به رشتم و  درسم . اینبار با چندروز تاخیر اپ کردم واقعا وقتشو نداشتم . و اینکه دیگه سوالی به ذهنم نمیرسه و مگی دفعه قبل پیشنهاد داد که شما هر سوالی که راجب شخصیتا دارین ازشون بپرسین و من از زبون شخصیتا جوابتونو بدم . بابت ف ف هاتون واقعا متاسفم که وقتشو ندارم بخونم . کم کم خودم هم دارم ناامید میشم که بالاخره یه روزی وقت کنم و فن فیکاتونو کامل بخونم . زمان سریع میگذره و این سرعت چیزهای زیبای زیادیو ازمون میگیره و زندگی من هم الان شبیه یه رولر کاستر شده که همه چیزای قشنگو میتونم تند و سریع و تار ببینم و وقتی دلم میخواد متوقف شم ، تندتر حرکت میکنه .

دیگه برام مهم نیس که این ف ف چقدر خواننده داشته باشه و کامنت بزارین یا نزارین . هرجور مایلین . من فقط دارم اینو میزارم چون با خودم عهد کردم که  باید تمومش کنم . حتی اگه چندسال طول بکشه و برای کسی مهم نباشه . 

اگه سوالی از شخصیتا داشتین بپرسین .

پ ن 2 : وقتی میگم حرف زیادی ندارم یعنی فقط میخوام یه بند بنویسم خخخخخخ

JESWhere stories live. Discover now