Chapter 12

81 25 11
                                    

سرشو تا گردن توی کتاب ربکا کره بود و براش مهم نبود که با ندیدن جلوش مهمون اغوش مرد و زن های غریبه شه . چون اون میدونست چطور اونارو جوری مهمون لبخندش کنه که با قاطی پاتی شدن این مهمونیا مشکلی پیش نیاد . احساس کرد چیزی روی دستش ریخت . و بعد یه قطره دیگه هم روی بینیش نشست . بارون شروع شده بود . زیر سایه بون یکی از مغازه ها ایستاد تا بعد از تموم کردن فصل یازده خودشو به ایستگاه اتوبوس برسونه . کمی که گذشت ویترین مغازه توجهشو جلب کرد . اونجا کافه کتاب بود . کمی که فکر کرد یادش اومد چندباری از جلوی اونجا رد شده بود و سالها قبل تصمیم گرفته بود یه روز به اونجا سر بزنه ولی همیشه یه اتفاقی می افتاد که یادش میرفت . در مغازه رو باز کرد و وارد کافه شد . صدای موسیقی بیکلام valse از Evgeny Grinko به گوش میرسید . اونجا گرم بود . با شومینه روشن . میزهای چوبی و کتابخونه هایی پر از کتابای نازک و کلفت . مبل های سرخ و ابی و لیوان ها و فنجونهای رنگی که ازشون بخار بلند میشد . رفت روی مبل تکی سرخی که توجهشو جلب کرده بود نشست . مبل راحتی جس کنار پنجره بود و حالا میتونست بدون ترس از خیس شدن به تماشای خیابونای خیس بشینه . سفارش یه فنجون چای با کمی بیسکوئیت داد و بعد کتاب ربکارو باز کرد و شروع کرد به خوندن .

وقتی که داشت گازی به بیسکوئیتش میزد صدایی اونو از مندرلی بیرون کشید و دوباره به کافه برگردوندش .

-بخدا از بس تو این کتابو خوندی نویسنده خود کتاب هم دیگه از رمانش حالش به هم میخوره .

اون صدا یه صدای خاص بود . یه صدای اشنا که تقریبا یه هفته ای بود نشنیده بودش .

بدون اینکه صاحب صدارو نگاه کنه ، همونطور که چشماش روی صفحه کتاب قفل شده بود گفت : انقدر جلوی چشمت بودم حالت ازم به هم خورد که بیخبر گذاشتی و رفتی؟؟

لو روی صندلی چوبی روبروی جس نشست و گفت : تو انقدر منو دیوونه خودت کردی که ترجیح دادم جای اینکه برم تیمارستان یه مدتی ذهنمو از هر چیزی خالی کنم .

جس پوزخندی زد . برای یه ثانیه لو رو نگاه کرد . لو لبخند بامزه ای زده بود . جس دوباره به صفحه کتابش زل زد و گفت : شوخی بامزه ای بود .

-اما من شوخی نکردم .

جس دلش نمیخواست لو خیلی سریع به نقطه پایان برسه . سعی کرد بحثو عوض کنه . کتابشو بست و روی میز گذاشت و بعد گفت : چایی میخوری؟؟

لو سرشو به نشونه جواب مثبت تکون داد . جس یکی از کارکنای کافه رو صدا کرد و چایی سفارش داد .

لو میخواست باز بحث قبلو شروع کنه اما جس فهمید و زودتر از اینکه لو بتونه باز پای حرفهای قدیمیو وسط بکشه گفت : خب کجا رفته بودی؟؟

اما بعد این سوال سریع پشیمون شد . ترسید که نکنه لو رفته باشه مارسی برای دیدن خونوادش و باز بحث رفتن به مارسی باز شه .

-ایتالیا . برای یه قرار کاری .

جس توی دلش خداروشکر کرد . گارسون چایی رو اورد و روی میز عسلی گذاشت .

لو همونطور که دکمه های کتشو باز میکرد گفت : تو توی این مدت چیکار کردی؟؟

ترجیح داد به لو نگه که با هزا اشنا شده .هرچند که هزا بزرگترین دغدغه فکریش توی یک هفته گذشته بود .

-هیچی . کار خاصی نمیکردم .

لو باز سعی کرد شیطنت بکنه . پرسید : هیچی؟؟یعنی صبح توی بالکن سیگار میکشیدی و مجله ورق میزدی و...

جس وسط حرف لو اروم گفت : اوهوم

-حتما بعدش هم صبحونتو توی اتاقت میخوردی

جس سرشو به نشونه جواب مثبت تکون داد .

-بعدشم ربکا میخوندی و تلویزیون نگاه میکردی و میرفتی ناهار میخوردی

جس لبخندی زد و گفت : اره دقیقا

لو ادامه داد : بعدشم عصر میرفتی توی کافه هتل و عصرونتو تنهایی میخوردی

جس متوقف شد . نفهمید چطور شد که لو دقیقا حرفیو شروع کرد که اون داشت ازش فرار میکرد .

جس کمی مکث کرد و گفت : تقریبا اره .

لو ابروهاشو داد بالا و گفت : یعنی چی تقریبا؟؟

جس احساس کرد لو مشکوک شده . امکان نداشت کسی خبریو به گوش لو برسونه . شاید حس شیشمش قوی بود .

جس گفت : خب گاهی سر عصرونه با بعضی از مسافرا حرف میزدم .

-مسافرا؟؟

جس سرشو تکون داد و گفت : اوهوم

یه چیزی داشت میلنگید . جس سریع باز بحثو عوض کرد و گفت : توی این مدت تصمیم گرفتم یه سر برم مامانمو ببینم .

جس نفس راحتی کشید که برای دومین بار بحثو عوض کرد . لو چشماش برق زدن و گفت : جدا؟؟؟خیلی دوست دارم مامانتو ببینم .

و توی این لحظه جس توی دلش گفت : اه هی از چاله درمیام میفتم تو چاه .

و تصمیم گرفت برای سومین بار بحثو به ضایع ترین شکل ممکن عوض کنه .

-البته...چندساعت پیش بهش زنگ زدم . گفتش رفته کانادا .

لو شک کرد و جس برای برطرف کردن شک لو گفت : مث تو رفته سفر کاری

و بعد با یه لبخند ژوکوند سعی کرد همه ضایع بازیاشو ماست مالی کنه .

................................................

بابت تاخیر معذرت میخوام.و یه چیز دیگه . چپتر بعدیو هنوز ننوشتم 

JESWhere stories live. Discover now