Chapter 13

97 22 5
                                    

این اهنگ بیکلامو خیلی دوس دارم و بنظرم با حس این قسمت همخونی داره .

لینک اهنگو توی اولین کامنت گذاشتم . و بابت تاخیر عذر میخوام

...............................

چقدر طول میکشید تا هزا از اتاقش خارج شه ، پله ها رو در حال فکر کردن به رمان جدیدش پایین بیاد و خودشو برای صبحانه پشت میز کنار پنجره توی رستوران هتل برسونه؟؟

همه اینکارا اندازه یک هزارم لحظه هایی که جس به سقف اتاقش زل میزد هم طول نمی کشید .

جس از زل زدن به سقف اتاقش دست کشید . زل زدن به سقف اتاق برای جس ، مث لیس زدن یه آبنبات بزرگ بیمزه برای یه بچه 5 ساله بود که نه لذتبخش بود ، نه میتونست ازش دست بکشه و نه تموم میشد .فقط شاید میشد لیس زدن بقیه ابنباتو به یه وقت دیگه موکول کرد . پس جس هم زل زدن به سقفو به یه زمان دیگه موکول کرد .

اون پیرهن سیاه با یقه قایقیش شونه های جس رو پهن تر نشون میداد .همونقدر پهن تر که کفشای پاشنه تختش باعث میشد کوتاه تر از همیشه به نظر برسه . بعد مدتها تصمیم گرفته بود اجازه بده تا موهاش روی شونه هاش بریزن .با ارایشی مث کارمندای ادارات دولتی . اون فقط کمی بیحوصله بود . شب قبلش لو اونو رسوند هتل ولی اون دیگه هیچ جذابیتی رو توی وجود لو حس نمیکرد .

راهروهای هتلو طی کرد و تصمیم گرف از پله ها استفاده کنه .کمتر مواقعی پیش میاد که جس کفشهایی بپوشه که اذیتش نکنن .پله های توی ذهن جس فقط شبیه پله بودن .همه چیز فقط شبیه چیزی بودن که هستن . همه چیز برای جس مث یه پرتگاهن . یه پرتگاهی برای سقوط جس به خودش .

-کاش همیشه موهاتو باز بزاری .

جس سریع سرشو برگردوند تا صاحب صدارو ببینه و همین حرکت سریع باعث شد تا موهاش محکم بخوره توی صورت کسی که این جمله رو گفته بود .

هری دستشو به شکل بامزه ای روی صورتش کشید و گف : خب چرا میزنی؟من که حرف بدی نزدم .

و بعد هردوشون به طور نصفه نیمه ای خندیدن .

-ولی رنگ سیاه بهت نمیاد .تو باید چیزای شاد بپوشی . شاید یه چیزی مث ...مث...مرجانی.

و بعد گفتن کلمه مرجانی چشاش برق زدن .جس پوفی کشید و گف : ممنون هزا .واقعا زندگی بدون نظرای تو چقدر سخت میشه نه؟!

دوتایی داشتن پله ها رو پایین میومدن و هری گف : تو حداقلش میتونی منو بخاطر نظرای خوبم داشته باشی

جس مفهومشو نفهمید و گف : یعنی چی داشته باشمت؟؟

-خب یه دوستی معمولی هوم؟؟

پله ها تموم شدن و جس امروز دلش نمیخواست صبحونشو توی هتل بخوره و حدس میزد که هزا انقدری بیکار نیس که دنبال جس راه بیفته و بره باهاش صبحونه بخوره .

جس لبخندی زد و گف : اوه البته .خب هزا . من باید برم .امروز حوصله این هتلو ندارم یعنی شاید...شاید تصمیم بگیرم هتلمو عوض کنم و کلا از اینجا برم . اینجا زودتر از چیزی که به نظر میرسید برا من تموم شد .

هری دستپاچه شد . دلش نمیخواس که رفتن جس از اونجا نقطه ای باشه برای پایان یه دوستی معمولی .

-جس...اتفاقی افتاده؟؟

جس اروم زیر لب گف : نمیدونم..شاید نمیخوام دیگه یه سری ادما رو ببینم...

و بعد بلندتر گف : در هر صورت من تصمیممو گرفتم و تقریبا هم مصمم هستم .

عینک افتابیشو به چشاش زد تا شاید دیگه هزا نتونه احساساتشو از چشاش بخونه و گف : فعلا هزا .

داشت میرف اما با دستی روی شونش و صدای هری که میگف "وایسا" متوقف شد .

-خب لااقل بگو کی میخوای بری .

جس برگشت . عینکشو دراورد و لباشو به شکلی دراورد که یعنی به شکل بامزه ای حرفای هریو نمیفهمه و گف : من نمیفهمم تو چرا امروز اینقدر اصرار داری من بمونم؟

هزا مث کسایی که میترسن تا رشته کلام از دستشون در بره سریع همه چیو توضیح داد : نمیدونم...شخصیت تو بنظر خیلی جالب میرسید و من دیشب یه چیزی نوشتم راجب...راجب یه دختری مث تو و...ببین اون نوشته خیلی عالی شده بود . من برا دوستم فرستادمش و اون گف که واقعا خوشش اومده . یه شخصیت آبی و خاکستری میدونی چی میگم؟؟مث یه اسمون که گاهی ابیه و گاهی خاکستری .

-اوف هزا .من نمیخوام داستان شم .

جس راه افتاد که بره . فک نمیکرد ارتباطش با هزا اینطور بشه .نوشتن یه داستان راجب جس مگه بدون یاداوری خاطرات گذشته امکان داشت؟؟مگه بدون شناخت کامل جس میشد داستانی ازش نوشت؟؟

باز یه دستی روی شونه جس نشست و گف : جس من نمیخوام تو چیزیو به یاد بیاری خب؟؟من گذشتتو نمیخوام . همشون به جهنم . همه اون چیزایی که نمیفهممشون و ناراحتت میکننو نمیخوام بفهمم .چیزی که من مینویسم فقط شخصیت توئه . اتفاقای گذشته مهم نیستن ....نمیخوام اذیتت کنم....

چندثانیه سکوت .

-اگه اذیتت کنه میتونم ننویسم .

صدایی اروم گف : نه تو باید بنویسی

شاید چون خودش یه روزی نوشتنو کنار گذاشته بود و همه زندگیشو عذاب وجدانش دنبالش میکرد . اون راجب همه کارای توی زندگیش یه احساس ترس داشت که درست انجامش داده یا نه و حالا اگه به هری بگه که ننویسه احتمالا چند روز بعد یا حتی چند ساعت بعد عذاب وجدان بگیره و حس یه گناهکار بهش دست بده .

-ازم پرسیدی کی میرم . فک میکنم پس فردا .

ارتباط اونا هنوز انقدری قوی نبود و ممکن بود رفتن جس همه چیو خراب کنه . هری میخواست چیزی بگه شاید بتونه یه تخفیفی بگیره تا جس بیشتر بمونه که جس خودش اضافه کرد : ولی بخاطر تو فقط یه هفته لعنتیو هم تحمل میکنم .خداحافظ .

هری دستشو از رو شونه جس برداشت و اروم گف : ممنونم

دود سیگار جس همه اتفاقا رو دود کرد و برد جایی اون بالاها توی اسمون.جایی که اون مرد مهربون با احساس کردن بوی دود سیگار جس همه چیزو فهمید و همونطور که قلبش به درد اومده بود لبخند زد .

�s�F"92

JESWhere stories live. Discover now