Chapter 8

193 41 12
                                    

بچه ها کلارکسون ، لئوناردو دیکاپریوئه چون دکتر دیکاپریو بنظرم مسخره میومد اسمشو عوض کردم 

........................................................................................................................................................

توی مطب دکتر منتظر نشسته بود . کراپ تاپ آستین بلند و دامن سفیدی پوشیده بود . با ساق سیاه و کفشای پاشنه بلند سیاه . خیلی ساده . داشت تظاهر به خوندن کتاب ربکا میکرد در حالی که همه صحنه های روز قبل توی ذهنش ورق میخوردن . وقتی توی هتل ابروریزی کرد تا توجه هرولدو جلب کنه . خنده هاشون به شکل اسلوموشن توی ذهنش هی تکرار میشدن . خاطراتو هی جلو میزد . گاهی کمی عقب میبرد . جاهاییو که دوست داشتو توی ذهنش چندبار میدید و جاهایی که دوست نداشتو تند تند جلو میزد .

-جس .نوبت توئه عزیزم .

منشی مطب دکتر کلارکسون زود با ادما صمیمی می شد . دختر خوبی بود . بیست ساله با چشمای آبی و موهای بلوند . گاهی جس رو یاد جوونیاش مینداخت . قبل اینکه جس باز به گذشتش برگرده به منشی لبخندی زد و بعد از اینکه چند ضربه به در اتاق دکتر زد ، وارد اتاق شد .

-سلام جس .

-سلام دکتر کلارکسون .

کلارکسون تقریبا پنجاه و خورده ای سال سن داشت . اون بهترین دکتری بود که جس در طول عمرش دیده بود . مهربون و باحوصله . شوخ طبع و خونگرم . دکتر کلارکسون با دستش اشاره کرد تا جس بشینه . جس نشست و بعد دکتر اومد و روی مبل آبی روبروی جس نشست .

جس خم شد تا کتاب ربکا رو روی میز بزاره که دکتر گفت : جس

جس بغض کرد . متوجه شد که دکتر میخواد چی بپرسه . دست به سینه نشست و اروم گفت : بله

-جس....یادته بهت راجب این کتاب چی گفتم؟؟منظورم رمان ربکاست .

جس آروم گفت : گفتی نخونمش

کلارکسون آهی کشید و گفت : خداروشکر که یادته . یه لحظه ترسیدم که نکنه باید قرص آلزایمر تجویز کنم .

و بعد لبخند کمرنگی زد و ادامه داد : جس من به خاطر خودت گفتم که این کتابو نخونی و تو...الان با همین کتاب پا به مطب من گذاشتی . من میدونم مشکل چیه .میخوای بگم؟؟

جس سرشو به نشونه جواب مثبت تکون داد و بعد دکتر گفت : وقتی که با این کتاب میای اینجا ، چیزی که من گفتم مث سمه برات ، یعنی حتی نمیخوای از من  پنهون کنی . تو میخوای من بفهمم که تو داری این کتابو میخونی . میخوای بفهمم که تو حالت خوب نیس که باز داری این کتابو میخونی . نمیپرسم میخوای راجبش حرف بزنیم یا نه . چون میفهمم وقتی که با این کتاب میای اینجا یعنی میخوای من بدونم چی شده . میخوای بهم بگی .

دکتر آب دهنشو قورت داد و گفت : پس شروع کن بهم بگو باز کی دنیاتو به هم ریخته .

دکتر یه لیوان آب برای جس ریخت . جس لیوانو برداشت . به لباش نزدیک کرد . کمی اب خورد و بعد گفت : لو رو یادته؟؟

دکتر کلارکسون گفت : آره یادمه . فک میکردم اون ممکنه باعث شه تا از گذشتت دور شی .

-خب ...لو...چند شب پیش یه سری فضولیایی راجب گذشتم کرد که باعث شد من به هم بریزم .

دکتر کمی تعجب کرد و گفت : فک میکردم اون میتونه حالتو بهتر کنه .

جس آروم گفت : بدتر کرد .

-خب جس...الان لو کجاست؟؟

جس همونطور که داشت با ناخوناش بازی می کرد گفت : نمیدونم . از بعد اون شب غیبش زده .

سکوتی توی اتاق حاکم شد ولی کمی بعد یهو جس خوشحال تر از قبل گفت : ولی با یه نفر جدید اشنا شدم .

دکتر کمی ناامید شده بود . اون به جس پیشنهاد داده بود با ادمای زیادی اشنا شه تا حالش بهتر شه . با ادمای جدیدی دوست شه هر چند جس به دکتر گفته بود بعد نایل نمیخواد با کس دیگه ای ازدواج کنه ولی دکتر ته دلش میگفت اگه جس از یکی خوشش بیاد میتونه راضیش کنه تا دوباره ازدواج کنه . اما حالا ناامید شده بود . هر بار که جس با یه نفر اشنا می شد خیلی خوشحال می شد ولی توی چند مورد اخیر اونا بهش ضربه زده بودن .

دکتر گفت : خب...کی؟؟

-هرولد ادوارد استایلز . البته من هزا صداش میزنم . بامزست نه؟؟

بعد خندید . این عادی بود . برای دکتر کلارکسون عادی بود . جس وقتی با یه نفر اشنا می شد جوری راجبش حرف میزد مث اینکه نقشه گنج کشف کرده ولی بعد یه مدت همه این ذوق و شوقا ته می کشید . مث ماجرای لو .

دکتر اروم گفت : آره بامزست . چه جور ادمیه؟؟

- چشماش سبزه . موهاش کوتاه و به رنگ قهوه ایه تیره . خوش خندست . مث خودم چال گونه داره . و بدنش پر تتوئه . خیلی بیشتر از تتوهای لو .

دکتر خداروشکر کرد که چشماش آبی نبود . موهاش بلوند نبود . خداروشکر کرد که بدنش پر تتو بود و چال گونه داشت . چون همه اینا نقطه مقابل نایل بودن و دکتر میخواست هر طوری شده جس با ادم هایی خیلی متفاوت تر از نایل در ارتباط باشه .

دکتر کمی خوشحال شد .فکری به ذهنش رسید . مث یه نقشه شیطانی .  گفت : خب چیکارست؟؟

-نویسنده .

................................................................................................................................................................

پ ن : خعلللللللللللللللی ممنوووووووون بابت یک کا .

باید برم خونه خالم اینا خیلی وقت ندارم براتون بنویسم  فقط یه جمله قشنگ مینویسم که الان  یادم اومد :

شاید پاندا ها از بس گریه کردن دور چشاشون سیاه شده .

JESDove le storie prendono vita. Scoprilo ora