Chapter 3

277 53 125
                                    


توی غذاخوری هتل همه چیز داشت عادی تر سپری می شد . جس برای اینکه لو خیلی سوال نپرسه تصمیم گرفته بود اینکارو خودش انجام بده . جس بود که داشت راجب لو سوال میپرسید و لو جواب میداد . لو داشت راجب هتلش میگفت . اینکه این یه حرفه خونوادگیه و تمام تاملینسون ها صاحب هتل های مجلل بودن . یه چیزی شبیه رسم خونوادگی . پدر و مادر لو از دوسال پیش تصمیم گرفته بودن به فرانسه برن و باقی عمرشونو اونجا بگذرونن . لو گفت که فک میکنه اونا از زن گرفتن برای لو خسته شدن چون فهمین که به هیچ نتیجه ای نمیرسن . جس پوزخندی زد ولی سریع به حالت عادی برگشت .

-مارسی . پدر و مادرم توی شهر مارسی زندگی میکنن .

جس احساس کرد که نفس کشیدن براش سخت شده . اون کلمه تمام افکارشو به هم ریخت . کمی آب خورد تا بلکه بتونه راحت تر نفس بکشه و بعد آروم گفت : آهان .

اما لو دلش میخواست بیشتر پیش بره . تندتر . گفت : جای قشنگیه .

جس نمیخواست به یاد بیاره . میخواست فراموش کنه ولی نمیتونست ذهنشو خالی از اون خاطرات بکنه برای همین تصمیم گرفت چیزیو جایگزینش کنه و گفت : توی کتاب دزیره...اوژنی دزیره اهل مارسی بود...اره...قشنگه...

-جس تا حالا اونجا رفتی؟؟

خاطرات دزیره و خاطرات خودش توی ذهنش قاطی هم شده بودن . صحنه های کتاب دزیره وقتی که دزیره و ناپلئون زیر بارون خیس می شدن و وقتی جس و اون همه رویاهاشونو جای زیر انداز روی تپه های مارسی پهن میکردن و کنار هم دراز میکشیدن . به یکی از میزا خیره شده بود و چیزی نمی شنید . همه چیزو می دید ولی توی ذهنش مسخره میومدن .

جس...تا حالا اونجا رفتی؟؟؟

زن و شوهر پیری داشتن آروم پشت یکی از میزا غذا می خوردن .خونواده پنج نفره ای هم پشت میز شش نفره ای نشسته بودن . به نظر شاد میومدن . مرد جوونی هم تنها پشت میز رو به روی اونها نشسته بود و داشت چیزی مینوشت . دختر بچه ای....ولی اون دست از نگاه کردن برداشت . برگشت سر میز اون مرد . به نظرش یه چیزی داشت میلنگید .

-جس...پرسیدم تا حالا اونجا رفتی؟؟

اینبار شنید . بعد از سه بار بالاخره تونست حرف لویی رو بشنوه .

-فک کنم آره .

باز به همون میز زل زد . مرد جوون غذاشو کنار گذاشته بود و داشت با روان نویس شیکی روی کاغذای سفید سریع چیزی مینوشت . بخار از غذاش بلند می شد ولی اون داشت مینوشت .

-جس یعنی چی فک کنم آره؟؟

بالاخره چیزی پیدا کرده بود که از یاداوری خاطراتش دورش کنه . نمیخواست لویی بره روی اعصابش . آروم گفت : یعنی فک کنم آره اونجا رفتم .

موهای مرد کوتاه بود و تیشرت ساده سیاهی پوشیده بود . خیلی سریع مینوشت مثل این بود که اگه دیرتر مینوشت کلماتو گم میکرد . سریع به کلمات چنگ میزد .

JESDonde viven las historias. Descúbrelo ahora