Chapter 10

85 21 3
                                    

10

دکتر فک کرد منظور جس اینه که بخاطر این تفاوتش میتونه حسی به نام عشق نسبت بهش داشته باشه ولی اشتباه میکرد .

جس ادامه داد : اون فرق میکنه چون مث همه ی ادمایی که باهاشون دوست بودم چش چرونی نمیکنه . توی نگاهش هیز بودن دیده نمیشه . اون واقعا مث یه دوست معمولی با هام حرف میزنه . مراعاتم میکنه . وقتی ازش میخوام بحثو عوض کنه ، عوض میکنه . بزارین یه چیزی بهتون بگم . شاید این...طرز فکر منه...ادمای عاشق خودخواهن....نمیخواستم بگم ولی...خب نایل هم همینجوری بود .

بغض کرد .

-اون هم خودخواهی میکرد ولی اونموقع اصلا این خودخواهی برام بد نبود . وقتی ازم میخواست شبو پیشش بمونم ، با تموم خودخواهیش قبول میکردم . راضی میشدم که فرداش داد زدن مامانمو بشنوم ولی...بزارم هر چه قدر که دلش میخواد خودخواهی کنه . چون من...قبول کرده بودم که مال اونم . ولی الان همه چی فرق میکنه . لو ازم نخواسته شبو بمونم پیشش اون فقط...راجب گذشتم فضولی کرد .اسمشو میزارم خودخواهی . چون میخواست بیشتر راجبم بدونه و این به نفع خودش بود . میدید که من دوست ندارم ولی باز میپرسید و خودخواهی میکرد . چرا؟؟چون ...اون یه دوست ساده نبود . اون قصد و قرض داشت و داره ولی هزا...نه . اون خودخواهی نمیکنه . وقتی میخوام بحثو عوض کنه راحت عوض میکنه . خودخواهی نمیکنه که فضولی کنه تا چیز بیشتری دستگیرش شه . اون اول هر بحثی همش ازم اجازه میگرفت که میخوام راجبش حرف بزنم یا نه . عاشقی یعنی سرکشی ولی هزا...سرکشی نمیکنه . یاغی نیس . فقط یه دوست معمولیه . همین .

دکتر توی فکراش غرق شده بود . اینکه شاید هری واقعا هیچ فکری توی ذهنش نداره . اینکه حتی اگه فکری توی ذهنش داشته باشه باید خیلی باهوش باشه و با ظرافت جلو بره تا بتونه دل جسو به دست بیاره .

دکتر گفت : جس بهش حق بده . شما همش یه بار باهم حرف زدین . اون الان شاید مث یه دوست معمولی باشه ولی...شاید کمی که بگذره نظرش عوض شه .

-نه .

جس خیلی مطمئن گفت . دکتر اضافه کرد : خودت گفتی که اون خیلی باهوشه . ادمای باهوش به عشق در یک نگاه اعتقادی ندارن . اونا با احتیاط پیش میرن .

جس هیچی نگفت .

دکتر پرسید : خب؟؟نظرت چیه؟؟

جس مخالف بود ولی چون از بحث کردن سر این موضوع خسته شده بود گفت : باید راجبش فکر کنم .

-البته . تو هم باهوشی چون راجب هر چیزی خوب فکر میکنی .

دکتر لبخندی زد و جس جوابشو با لبخند داد .

-خب...جس.....بازم کابوس میبینی؟؟

جس گفت : آره...بعد اون شب که با لو بحث کردم کابوس میدیدم ولی دیشب ندیدم .

دکتر خوشحال شد و توی دلش خودشو تحسین کرد . حالا مطئن شده بود که هری میتونه حال جسو بهتر کنه .

-جس این خیلی خوبه . من حرف زدن با هری استایلزو تجویز میکنم .

و بعد هردو خندیدن . دکتر گفت : از شوخی که بگذریم اون به نظر ادم خوبی میاد .خب جس...قرصای افسردگیتو همینطور مث قبل استفاده کن . علائم دو قطبی چی؟؟

جس از پنج سال پیش علائمی از بیماری دوقطبی رو داشت ولی با مصرف دارو و جلاسات مشاوره تقریبا سه ماه بود که خوب شده بود و دارویی برای بیماری دوقطبی مصرف نمی کرد .

جس گفت : نه .علائم بیماری دو قطبی رو ندارم . کاملا خوب شدم.

دکتر لبخندی زد و گفت : این عالیه . ولی اگه علائمی احساس کردی حتما بهم بگو . و...اون کتابو لطفا نخون .

هر دو سکوت کردن . دکتر و جس حتی چندبار سر اون کتاب دعواشون شده بود .

-جس...میشه ازت خواهش کنم که... اون کتابو بندازی دور؟؟

جس سریع گفت : نه

دکتر تا حالا هزار بار اینو ازش خواسته بود و اون هربار رد میکرد . جس دوست داشت با خاطرات نایل زندگی کنه هر چند میدونست اذیتش میکنه .

دکتر اروم گفت : باشه...عیبی نداره . مجبورت نمیکنم .

بعد برای عوض کردن جو گفت : خب حالا کی باز قراره هزا رو ببینی ؟؟

جس لبخندی زد و گفت : نمیدونم....عصرا فک کنم میاد توی کافه هتل چایی میخوره مث دیروز ولی خب...الان وقت عصرونست و من اینجام . امروز شانس دیدنشو از دست دادم .

دکتر لبخندی زد و گفت : شاید شام دعوتت کنه .

جس پوزخندی زد و گفت : اون اینقدری که شما فک میکنین احمق و ساده نیس .

و بعد هردو خندیدن .

.............................................

پ ن : من از قبل تا چپتر 12 نوشتمش و میتونم زود زود آپ کنم ولی میخوام روز تعیین کنم و فعلا اینو گذاشتم تا بتونم خلاصه 10 قسمت اولو بزارم . 

خب من توی هفته روزای سه شنبه و جمعه آپ میکنممممممممم.سه شنبه این هفته هم آپ میکنم :دی

JESOnde histórias criam vida. Descubra agora