Chapter 11

119 22 9
                                    

-نایل...اخه...با اتوبوس؟؟؟

نایل همونطور که داشت با دستش جس رو به سمت در اتوبوس هل میداد گفت : آره با اتوبوس . جس من عاشق چیزای جدیدم .

جس علاقه ای نداشت سوار اتوبوس شه . حداقل اون اتوبوسی که همیشه وقتی که پیشخدمت بود سوارش می شد تا برگرده خونه . اون بیست و دو سالش بود و تقریبا دوسالی می شد که با نایل هوران ازدواج کرده بود . البته جدا از اینکه اونا دو سال قبل از ازدواجشون هم با هم دوست بودن .

از اون موقع زندگی جس خیلی تغییر کرده بود . دیگه سرکار نمی رفت . سیگار نمی کشید . سوار اتوبوس نمی شد . شاد بود . غم از دست دادن پدرشو فراموش کرده بود . خوشحال بود که مادرش یه زندگی آروم و راحت داشت .

نایل متوجه شد که جس چرا نمیخواست سوار اتوبوس شه و گفت : جس...میخوام اینبار با هم سوار اتوبوس شیم تا همه اون خاطرات بدو از ذهنت پاک کنم .

جس لبخندی زد . نایل خم شد و بوسه کوچیکی از لبای جس گرفت . دست همو گرفتن و سوار اتوبوس شدن . فقط یه صندلی خالی بود و اونا نمیدونستن چیکار کنن .

-نایل...تو از صبح سر کار بودی . خسته شدی . بشین .

نایل پوزخندی زد و گفت : پشت میز نشسته بودم ، کارگری که نمی کردم . خانوم کوچولو شما بشین .

جس راضی نشد و گفت : نه نایل من...

همین لحظه نایل نشست و گفت : جس رو پاهام بشین .

جس بی توجه به نگاه های مردم توی اتوبوس روی پاهای نایل نشست . سرش درد میکرد چون شب قبل یادش رفته بود قرصشو بخوره . نایل میتونست بفهمه کی سر جس درد میکنه . وقتی جس سردرد داشت ، سرش مث وزنه سنگینی بود که نمیتونست سنگینیشو تحمل کنه . نایل سر جس رو روی سینش گذاشت و بعد موهای جس رو بوسید . جس نگاهش کرد و لبخند زد . تموم راه جس توی بغل نایل آروم و ساکت نشسته بود و با اینکه چهار سال بود که نایلو میشناخت اما هنوز هم نمیتونست اون همه خوشبختیو باور کنه .

توی راه خاطراتش داشتن زنده می شدن . روزایی که خسته از رستوران بیرون میومد و سوار اتوبوس می شد تا برگرده خونه . شامشو تنها میخورد . گاهی منتظر مادرش میموند تا از سرکار برگرده . مادرش جوونتر که بود توی بیمارستان سر پرستار بود . بازنشسته شده بود اما بعد مرگ شوهرش مجبور شد بخاطر پرداخت همه بدهیای همسرش توی خونه ی یه پیرزن پرستاری کنه .جس هم از یه هفته بعد از مرگ پدرش وقتی که فقط شونزده سالش بود پیشخدمت یه رستوران شد و به صورت نیمه وقت برای یه مجله مطلب می نوشت هرچند اونا پول خیلی زیادی به جس نمی دادن ولی این تنها کاری بود که جس دوشت داشت انجامش بده . فردای روزی که پدر جس مرد همه طلبکارا جلوی خونشون صف کشیدن و جس و مادرش متوجه شدن پدرش برای نجات کارخونه ریسندگی از ورشکستگی میخواست محصول جدیدیو ارائه بده . اون برای کار روی محصول جدید به پول زیادی احتیاج داشت برای همین انقدر پول قرض کرده بود که جس و مادرش مجبور شدن کارخونه وماشینشونو بفروشن .ماما رزا به جس گفت که خونشونو بفرشون اما جس راضی نشد و گفت : از فردا میرم دنبال کار .

توی هجده سالگی جس و مادرش تمامی بدهیاشونو داده بودن و تازه میخواستن جوری زندگی کنن که دوست داشتن و توی همون روزها خدا فرشته ای به نام نایل هورانو سر راه جس قرار داد تا روزاش خیلی شیرین تر از قبل بشه .

-رسیدیم .

نایل اروم گفت و جس از روی پاهای نایل بلند شد . پیاده شدن و سمت خونه رفتن . خونه ای که جس برای نگه داشتنش حاضر شده بود پا روی غرورش بزاره . خاطرات خوشی که از اون خونه داشت به قدری زیاد بودن که حاضر شد به خاطر از دست ندادنش پیشخدمتی کنه .

-سلام . من توی آشپزخونم .

همین که از در وارد شدن صدای ماما رزا رو شنیدن . سمت آشپزخونه رفتن و دیدن که ماما میز رنگینی چیده .

نایل گفت : وای پیتزا .

-کارد بخوره به اون شکمت .

جس اینو گفت و خندید . ماما رزا گفت : ماما رزا فدای شکمت شه .

نایل به سالاد ناخونک زد و جس اروم زد رو دست نایل و گفت : زشته .

نایل عاشق وقتایی بود که جس راجب شکمویی نایل شوخی می کرد و تیکه مینداخت .

جس گفت : ماما کم کم داره به نایل حسودیم میشه از بس که قربون صدقش میری .

جس به نایل کمک کرد تا کتشو در آره و بعد به همراه بارونی خودش از چوب رختی آویزونشون کرد . جس و نایل سر میز نشستن .ماما رزا پیتزا رو از توی فر دراورد و روی میز گذاشت . خودش هم سر میز نشست و شروع کرد به دعا کردن .

-خداروشکر که خوشحال و شاد و سلامت در کنار همیم و از خدا میخوایم تا روح الویس رو بیامرزه .

................................................................................................................................................................

پ ن : واقعا معذرت میخوام که کمی دیر شد . اصلا یادم نبود 

یه سوال :اینجا فمنیست داریم؟؟

خودم که هستم

JESWhere stories live. Discover now