part 8

428 79 14
                                    

یکی به در سالن ضربه میزد
هر کی که بود قصد نداشت خودش در رو باز کنه و بیاد داخل
فقط ضربه هایی آروم و با فاصله به در میزد
مدتی گذشت و هیچ کدوم عکس العملی نشون ندادیم
ضربه ها قطع شد
و چند ثانیه بعد یک صدای گرفته از پشت در گفت : بچه ها؟
نایل سریع از جا پرید
سل مثل جن زده ها داد زد : لیامه
بدون معطلی همه از سن پایین رفتیم و سمت در سالن دویدیم
دیلان وحشیانه در رو باز کرد و با سر وارد راهرو مدرسه شدیم
اما کسی نبود!
دیلان به اطراف نگاه کرد و اسم لیام رو صدا زد: لیام؟
هیچ جوابی شنیده نشد
دیلان یک قدم جلوتر از همه ما ایستاده بود به سمت راست و چپ راهرو نگاه کردم.تاریک و خلوت
حتی به نظر نمیرسید چند دقیقه پیش کسی ازش عبور کرده باشه
دیلان با صدای لرزون دوباره تکرار کرد : لیام؟ کجایی؟
باز هم جوابی نیومد
صدای لوسی میلرزید : کجا رفت؟
صورت رنگ پریدش رو که دیدم سریع توی بغلم کشیدمش که یکم آروم بشه
اما اون داشت میلرزید. درست مثل خود من
سکوت سالن با صدای دوباره کشیده شدن پا روی زمین شکسته شد
صدا از سمت چپ سالن میومد
آروم و پشت سر هم اون سمت راه افتادیم
صدا دوباره قطع شد
اما ما ردش رو گرفته بودیم. اون از توی آزمایشگاه شیمی بود
چند ثانیه بعد ازت قطع شدن صدای پا صدای کشیده شدن گچ روی تخته به گوش میرسید
یکی آروم در حال نوشتن چیزی روی تخته کلاس بود
بعد چند ثانیه این صدا هم قطع شد و ما بعد قطع شدن صدا سمت کلاس رفتیم
در نیمه باز بود
دیلان در رو هل داد و در با صدای قژی باز شد و اولین چیزی که جلوی چشممون اومد نوشته ی روی تخته بود
"اون مرده....و شما هم به زودی میمیرید"
ضربان قلبم به بی نهایت رسید و درست در همون لحظه که همه چیز وحشتناک به نظر میرسید صدای جیغی که از توی آنفی تئاتر بلند شد همه چیز رو بد تر کرد
دیلان برگشت و نگاهی به عقب انداخت
صدا صدای جیغ لیلی بود که با لویی توی سالن مونده بود
اولین نفری که وارد آنفی تئاتر شد من بودم
لیلی در حال دویدن سمت در بود که با کله توی شکم من رفت
دستاش رو گرفتم و بهش نگاه کردم
مثل بید میلرزید
-لیلی؟ لیلی چی شده؟
اون داشت گریه میکرد و نفس نفس میزد
برگشتم به سن نگاه کردم
لویی روی زمین افتاده بود
لیلی رو ول کردم و سمت لویی دویدم
چشماش بسته بود و کتفش که آسیب دیده بود زیرش بود
آروم برش گردوندم و صاف خوابوندمش
یک دونه زدم توی صورتش: لویی؟
زین که همراه من اومده بود کنارم نشست و شونه لویی رو گرفت
یک بار دیگه زدم توی صورتش : لویی؟
بلند تر داد زدم اما اون حرکتی نکرد
برگشتم سمت لیلی که پایین سن ایستاده بود و بقیه دورش بودن و داد زدم : چی شد؟چرا بیهوش شده؟
لیلی چند ثانیه سکوت کرد و بعد زد زیر گریه
دوباره برگشتم سمت لویی
زین ترسیده بود و آروم به من گفت : هری؟ فکر کنم نفس نمیکشه
سرم رو بلند کردم و با چشم های گرد بهش نگاه کردم
دوباره زدم تو صورتش محکم تر از قبل.
یک سیلی خیلی محکم و اسمش رو صدا زدم
-بلند شو لعنتی.
زین همراه من داد زد : لویی
بلند شدم و به جای اینکه از پله ها برم پایین از جلوی سن پریدم پایین و سمت لیلی رفتم یقشو گرفتم
لیلی ترسید
با داد گفتم : بگو چی شد
لیلی با هق هق گفت : من ...من یک ..من یک سایه دیدم.دقیقا از پشت در سالن
به لویی نشونش دادم
اون خودش رو خم کرد تا سایه رو ببینه اما...اما یکهو
اون حرفش رو خورد
-اما چی؟
اون جیغ زد : اون سایه ای که دیدم با سرعت نور یکهو وارد بدن لویی شد و لویی روی زمین افتاد
چی ؟ این چی داره میگه؟ سایه وارد بدنش شد؟
نتونستم چیزی بگم چون صدای یک نفس کشیدن خیلی بلند اومد و لویی صاف نشست
زین از جا پرید و عقب رفت
-لویی؟
با صدای ترسیده گفتم
لویی چند تا نفس عمیق بلند کشید و بعد برگشت به ما نگاه کرد
قیافه های پریشون ما رو دید و همونطور که نفس نفس میزد گفت : چی شده؟
زین آروم گفت : پسر تو مرده بودی
لویی برگشت به زین نگاه کرد : چی؟
زین : من صد در صد مطمئنم که تمام مدتی که کنارت نشسته بودم نفس نمیکشیدی
لویی دستش رو روی کتفش گذاشت : چرا چرت و پرت میگی زین من حالم خوبه
لیلی با استرس گفت : حالت خوبه؟تو یک دقیقه پیش داشتی ناله میکردی حتی نمیتونستی حرف بزنی
لویی کتفشو تکون داد : الان دردم کمتر شده بهترم
برگشتم به بقیه نگاه کردم
دیلان چشماشو ریز کرده بود و به لویی خیره شده بود
اونم فهمیده بود
اونم مثل من فهمیده بود یک جای کار میلنگید

GameNơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ