"داستان از دید هری"
کنار دیلان ایستاده بودم و به لویی و لیلی نگاه میکردم
لیلی ترسیده بود و کنار لویی ایستاده بود و به باز کردن جعبش نگاه میکرد
بعد یک دقیقه یک دفعه لویی سمت لیلی رفت و مشغول بوسیدنش شد
با چشم های گرد نگاهشون کردم و بعد نگاهم رو ازشون گرفتم
لویی توی این موقعیت وقت گیر آورده!
سرم رو سمت بقیه بچه ها برگردوندم
احساس کردم درخشش چیزی به گوشه چشمم خورد
سرم رو برگردوندم و تونستم یک چیز درخشان رو دست لویی ببینم که وسط خودش و لیلی نگه داشته بود
هنوز داشت لیلی رو میبوسید اما محکم اون شی رو نگه داشته بود
یکم سرم رو کج کردم
چشمام گرد شد وقتی چاقوی به اون بزرگی رو توی دستاش دیدم
فقط چند ثانیه طول کشید تا چاقو رو صاف توی دستش گرفت و تیزیش رو روی ران لیلی قرار داد
با داد سمتش دویدم : لویی نه
قبل اینکه بتونه کاری کنه به یک سمت هلش دادم اما چاقو محکم به سطح پای لیلی کشیده شد
"داستان از دید دیلان"
داد زدم و صدام توی کل زیرزمین پیچید
باچشم های پر از وحشت به سل نگاه کردم که چاقویی که توی شکمش فرو رفته بود رو نگه داشته بود
اون سرش رو بلند کرد و به من نگاه کرد : دیلان
جلوی چشمام رو اشک گرفته بود
سل چند ثانیه به من خیره شد و بعد محکم روی زمین افتاد
سمتش دویدم و کنارش نشستم
برگشت و به من نگاه کرد
با وحشت گفتم : چیزی نیست.حالت خوب میشه
خواست چیزی بگه
دهنش رو باز کرد و همونطور که نفس نفس میزد دستش رو روی قفسه سینم گذاشت
سمتش خم شدم ببینم چی میخواد بگه
اما اون آروم چشماش بسته شد و بدنش شل شد
داد زدم : نه نه نه
احساس کردم همه جا داره دور سرم میچرخه و نزدیک بود بیوفتم
"داستان از دید هری"
خودم رو محکم به لوسی چسبوندم و برگشتم به لویی نگاه کردم: تو چیکار کردی
اشک از گوشه چشمم سرازیر شد
لویی با نگاه سرد و بی روح گفت: کاری رو که بهم سپرده بودن
قلبم تند میزد و داشتم پس میوفتادم
-درباره چی حرف میزنی؟
کلمات به زور از دهنم خارج شد
لبخند سردی زد : کاری رو که میلان بهم سپرده
اون برگشت و از پشتش دو تا چاقوی دیگه برداشت
پوزخندی زد و آروم گفت : کشتن شماها
اون چند قدم نزدیک اومد و من دست لوسی رو گرفتم و سمت در دویدم و داد زدم :بدویید
همه پشت سر ما مشغول دویدن شدند
تنها کسی که تکونی نخورد دیلان بود
اون کنار سل نشسته بود
داد زدم : دیلان
زین رو دیدم که محکم گرفت و بلندش کرد و با خودش کشید
در رو با حالت وحشیانه باز کردم و وارد راهرو مدرسه شدیم
نمیدونستم کجا داریم میریم اما میدونستم که باید از لویی دور میشدیم
وارد آزمایشگاه شدیم و در رو محکم بستم
میز معلم رو به کمک زین پشت در ورودی گذاشتیم و چند قدم عقب رفتیم
خودمون رو به دیوار چسبوندیم و منتظر شدیم
میتونستم صدا چاقو که به دیوار کشیده میشد رو بشنوم
صدای خیلی آزار دهنده ای بود
از توی پنجره کوچیک روی در تونستم سر لویی رو ببینم که از جلوی در رد میشد
همه نفسمون رو توی سینه حبس کردیم
صدای کشیده شدن چاقو به دیوار هنوز شنیده میشد
اما کم کم داشت دور میشد
نفس راحتی از سر آسودگی کشیدم
حداقل الان پیدامون نکرد.
چشمامو بستم و خودم رو روی یک صندلی رها کردم
صدای نینا رو شنیدم : اون رفت؟
زین آهی کشید : فعلا
صدای هق هق یک نفر به گوش رسید
دیلان رو دیدم که روی زمین نشسته بود و در حال گریه بود
احساس بدی در این باره داشتم
اون برای سل ناراحت بود
زین سعی کرد آرومش کنه
کنارش زانو زد و دستش رو روی شونش گذاشت.
-پسر واقعا متاسفیم
دیلان نیم نگاهی به زین انداخت و همونطور که اشک میریخت سرش رو تکون داد
زین ادامه داد : میدونم تو اون رو از همه ما بیشتر میشناختی و برات سخت تره. هر چی باشه از بچگی با هم همسایه بودین و بزرگ شدید
دیلان با پشت دست اشکاشو پاک کرد و گفت : مهم نیست! به زودی هممون به سرنوشت سل و اشلی و لیام دچار میشیم
پوزخندی زد و حرفش رو تموم کرد : اونم به دست بهترین دوستمون!
چیزی نگفتم و سرم رو برگردوندم
لوسی رو دیدم که به من خیره شده بود
تو نگاهش پر از ترس بود
همیشه بهش قول میدادم توی هر شرایطی میتونم ازش محافظت کنم
اما الان
خیلی نامردی بود که زیر قولم زده بودم
چون حتی نمیتونستم از خودم محافظت کنم چه برسه به اون
اون سرش رو روی شونه نینا که کنارش ایستاده بود گذاشت و چشمامو بست
یک گوشه دیگه لیلی رو دیدم
اون پاهاشو توی بغلش گرفته بود و به یک گوشه خیره شده بود
توی شک بود
راستش...هممون توی شک بودیم
صدای شکسته شدن چیزی رو شنیدم و همه سریع به سمت عقب برگشتیم
نایل رو دیدم که به ظرف آزمایشگاهی که جلوی پاش شکسته بود نگاه میکرد
زین اعتراض کرد : نایل بگیر بشین بدبختمون نکن
نایل نگاهی به زین انداخت و بعد خم شد تا تیکه های شکسته ظرف رو برداره
آهی کشیدم و بهش خیره شدم
بعد اینکه ظرف رو جمع کرد توی سطل آشغال انداخت و سمت قفسه مواد شیمیایی رفت
جلوی قفسه ایستاده بود و بهشون زل زده بود
توی سر هر کدوممون یک چیز میگزشت
اگر قرار بود افکارمون شنیده بشه این اتاق الان پر از همهمه داد و جیغ و سر وصدا بود
اما تنها چیزی که شنیده میشد صدای لامپ بود و ور رفتن نایل با کابینت های آزمایشگاه
نایل در کابینت آزمایشگاه رو محکم باز کرد و زین دوباره اعتراض کرد : نایل! محض رضای خدا بخیال میخوای دودمانمون رو به باد بدی؟
نایل بازم چیزی نگفت و دستش رو توی کابینت برد و یک ظرفی رو بیرون آورد و به اسم روش نگاه کرد
دستم رو توی موهام کشیدم و بهم ریختمشون
همه چیز توی سرم در حال چرخیدن بود
-امممم پسر! میدونی اونی که توی دستته اسیده نه؟
سرم رو بلند کردم و به کسی که دیلان این حرف رو بهش زده بود نگاه کردم
نایل قوطی رو نگه داشته بود و سرش پایین بود بهش نگاه میکرد
آروم جواب داد : آره
دیلان: خوبه! پس بزارش کنار!!
نایل آروم گفت : چرا باید همچین کاری کنم؟
برگشتم سمتش و بهش خیره شدم
موهاش جلوی صورتش رو گرفته بود و سرش خم بود و دستش رو روی قوطی میکشید
دیلان آروم از جا بلند شد و گفت : نایل؟ حالت خوبه؟
نایل چند ثانیه سکوت کرد و با صدای عجیبی گفت : خیلی!
اون سرش رو بالا گرفت
با دیدن صورتش از جا پریدم و عقب پریدم
صورتش سرد و بی روح بود
درست مثل لویی
میشد اون رو با رنگ گچ دیوار پشت سرش اشتباه گرفت
-نایل؟
صدام میلرزید
نایل خندید و اسید رو کنارش روی میز گذاشت و دستش رو سمت جیبش برد
عقب تر رفتم و کنار دیلان و زین ایستادم
نایل کاغذی رو از تو جیبش در آورد : فکر کنم این چیزیه که دنبالش بودید نه؟
خندید و کاغذ رو جلومون تکون داد
حاضر بودم شرط ببندم کاغذی که دستش بود همون صفحات کنده شده دفترچه خاطرات ریکی مارتین بود
نایل خندید و یک قدم جلو اومد
دیلان داد زد : چی از جونمون میخوای لعنتی
نایل تای ابروشو بالا انداخت : من چی میخوام؟ من چیزی نمیخوام. من اصلا کاره ای نیستم
اون دوباره خندید و ادامه داد: من فقط از دستورات میلان اطاعت میکنم. مثل همیشه
زین : تو کی هستی؟
نایل حالت صورتش شیطانی شد و گفت : یکی از کسایی که به دست میلان کشته شده!
یاد حرف های توی دفترچه افتادم
میلان تا حالا سر خیلی از بچه ها این بلا رو آورده بود و روح اون ها همراه میلان توی مدرسه مونده بود
جرات به خرج دادم و حرف زدم : اگر میلان تو رو کشته چرا بهش کمک میکنی؟
نایل با همون نگاه سردش بهم خیره شد و من یخ کردم:چون اون ارباب منه. من باید به حرفش گوش کنم. این کاریه که همه ما میکنیم
لوسی صداش میلرزید : چند نفر از ما ها رو تسخیر کردید؟
نایل با حالت مسخره دستش رو بالا آورد و مشغول شمردن شد : همین پسر مو زرده و...
یکم فکر کرد و دوباره حالت صورتش غیر عادی شد : دوستتون لویی؟

ESTÁS LEYENDO
Game
Terrorبازی با یازده نفر شروع میشه اما چند نفر زنده میمونن؟ ..... این فن فیک توی اینستاگرام گذاشته شده بود و حالا کاملش اینجا گذاشته شد