part 9

433 79 16
                                    

حدود نیم ساعت گذشته بود و لویی خیلی سرحال به نظر میرسید
زیرچشمی به دیلان نگاه میکردم
اون تمام مدت لویی رو زیر نظر داشت
این خیلی عجیب بود
لویی مثل لویی دو ساعت پیش شده بود
شیطون و مرموز
اون کنار لیلی نشسته بود و در حال صحبت با اون بود و لیلی هرازگاهی میخندید
دلم میخواست برم پیشش بشینم و ببینم چطور یکهو اینطور شد
زین پریشون بلند شد و رو به روی ما ایستاد
-بچه ها؟
برگشتیم سمتش
-یکی ساعتش رو چک کنه
به ساعت روی مچ دستم نگاه کردم
ساعت یک و ده دقیقه بود
برگشتم سمتش و گفتم : ساعت یک و ده دقیقس
سل از جا پرید: چنده؟
با تعجب تکرار کردم : یک و دقیقه دقیقه! قیافه هاشون پر از نگرانی شد
چی شده؟
ناگهان یادم اومد
قبل از تموم این اتفاق ها ساعت یک و ده دقیقه بود و الان...هنوز هم ساعت یک و ده دقیقه بود
این دیگه نمیشد
مغزم الانه که سوت بکشه
لیلی جیغ زد : نگید که توی زمان گیر کردیم
وات د فاک؟
با قیافه متعجب بهش زل زدیم و اون گفت : چیه؟
حرفش با عقل سازگار نبود اما با موقعیت الان ...سازگار بود
دوباره به ساعت نگاه کردم
یک و ده دقیقه
عقربه ثانیه شمار در حال چرخیدن بود اما عقربه دقیقه شمار و ساعت شمار تکونی نمیخورد
نایل بلند شد : بسه دیگه
اون عصبانی بود
جلو همه ما ایستاد: تا کی میخواید اینجا بشینید در و دیوار رو نگاه کنید؟ باید بلند شید بریم ببینیم توی این مدرسه کوفتی چه خبره
هیچ کس هیچی نگفت
نایل سمت در رفت : من میرم.کی با من میاد؟
باز هم سکوت
نایل آهی کشید : خودم میرم
دیلان جلوشو گرفت : نایل نه...
نایل اخمی کرد : همتون یک مشت ترسویید
اون سمت در سالن رفت و چند ثانیه بعد از سالن خارج شد
------
نشستن توی سالن به نظرم عاقلانه ترین کار ممکن بود که نایل انجامش نداد
الان حدود یک ربع میشد که رفته بود
و فعلا خبری ازش نبود
باید میرفتیم دنبالش.
میخواستم افکارم رو بلند به زبون بیارم که صدایی از پشت در بلند شد
همه سیخ نشستیم
دیلان داد زد : نایل؟ تویی؟
صدا از پشت در جواب داد : دیلان؟
دیلان ایستاد و سمت در نرفت : نایل بیا تو
-من زخمی شدم
این رو گفت و صدای افتادن یک چیزی به گوش رسید
سریع از جا بلند شدم و سمت در رفتم
دیلان از پشت سرم داد زد : نه هری صبر کن.شاید اینم...
اما دیر شده بود و من در رو باز کرده بودم
توی راهرو کسی نبود
درست مثل دفعه قبل
سریع توی سالن برگشتم و در رو محکم پشت سرم بستم
نفس نفس میزدم و حالم خوب نبود
قفل دستگیره رو گرفتم و قفلش کردم
چند قدم به عقب رفتم که پیش بقیه برگردم که دستگیره در تکون خورد
از جا پریدم
برگشتم و به بقیه نگاه کردم که حالا پشت سرم بودن
دستگیره در تند تند تکون میخورد
صدایی به گوش رسید : بچه ها؟
صدای نایل بود
چند قدم عقب رفتم و کنار زین و دیلان ایستادم
-بچه ها در رو باز کنید منم
هیچ کدوم حرکتی نکردیم
دیلان داد زد : دست از سرمون بردار لعنتی
صدای نایل دوباره به گوش رسید : چی؟!
دیلان دوباره داد زد :هر چی هستی ازت خواهش میکنم ولمون کنی بزاری بریم
نایل داد زد : گفتم این در لعنتی رو باز کنید من خودمم.من یک چیزایی پیدا کردم
برگشتم به زین نگاه کردم
توی صورتش حالت خاصی نبود فقط به در خیره شده بود
لویی کنار من ایستاده بود چند قدم جلو رفت: این در لعنتی رو باز کنید بزارید ییاد داخل
دیلان داد زد : نه لویی بازش نکن
اما لویی چشماشو تو حدقه چرخوند و سریع در رو باز کرد
در باز شد و نایل یک دفعه ای وارد سالن شد
با دیدنش نفس عمیقی از سر راحتی کشیدم.
اون حالش خوبه
نایل اخمی کرد: الان وقت شوخی کردن با منه؟
دیلان به لکنت افتاد : فکر کردیم تو..فکر کردیم بازم..
اون ادامه نداد و نفس عمیقی کشید و چشماشو بست
نایل با هیجان سمتمون اومد: باید همین الان همتون با من بیاید. من یک چیزی پیدا کردم
رو به نایل گفتم : چی پیدا کردی؟
اون به سمت در اشاره کرد: باید بیاید ببینید
دیلان نفس عمیقی کشید و پیش قدم شد.
پشت سرشون راه افتادیم
نایل سمت زیرزمین مدرسه میرفت
جایی که وسایل بدردنخور مدرسه رو توش میزاشتیم
در اصلی رو باز کرد و پله ها رو تند تند پایین رفت
دیلان از پشت سر گفت : داری کجا میبریمون؟
نایل : فقط بیایید دنبالم
پایین کلی وسایل به درد نخور و خاک گرفته بود
میتونستم کلی دفتر و کتاب رو ببینم که یک گوشه روی هم چیده شده بود
و همینطور تخته گچی قدیمی رو
چشمم به میز شکسته قدیمی خانم والتر افتاد
من این میز رو یادمه
سال اولی که بودم جکسون محکم روی این میز پریده بود و اون میز رو شکسته بود
این وقتی اتفاق افتاد که خانم والتر اون رو تنبیه کرده بود و توی اتاق خودش نگه داشته بود و جکسون برای تلافی این بلا رو سر میزش آورد
و حدود یک هفته از مدرسه اخراج شد
نایل جلوی یک جعبه بزرگ ایستاد و برگشت به ما نگاه کرد
زین تای ابروشو بالا انداخت : خب؟
نایل به نوشته روی جعبه اشاره کرد
نوشته ی روی جعبه رو خوندم
"نخونید تا وقتی لازمتون بشه"
چی؟
سل دست به سینه ایستاد : همین؟ این همه راه ما رو برای این کشیدی اینجا؟
نایل نیشخند زد و دستش رو سمت جعبه برد و از روی جعبه یک دفتر در آورد و رو به روی ما نگه داشت
دفتر قدیمی بود و روش یک نوشته داشت
دیلان دفتر رو از دستش گرفت و نوشته روش رو آروم تکرار کرد : دفتر خاطرات ریکی مارتین
کنار ایستادم تا بهتر بتونم ببینم
نایل با هیجان گفت : من فقط صفحه اول دفتر رو خوندم و وقتی فهمیدم جریان چیه سریع پیش شما برگشتم تا خبر بدم بیایید و بقیشو با هم بخونیم
اون دستاشو به هم کوبید و به دفترچه اشاره کرد
دیلان در دفتر رو باز کرد و مشغول خوندن صفحه اول شد
اسم من ریکی مارتینه
این دفتر و تمام اتفاقاتی که توش میخونید راسته
بچه ها من رو مسخره میکردن چون فکر میکردن من تمام داستان هایی که براشون تعریف کردم رو از خودم در آوردم .اما اینطور نیست.من یک دروغگو نیستم.تمام اتفاقاتی که نوشتم، خط به خط درست و بدون کم و زیاد کردن حقیقته
چون کسی حرفم رو باور نمیکرد من اومدم همه چیز رو نوشتم
همه چیز
برای کسایی مثل خودم
برای کسایی که مثل من گرفتار بازی میلان شدند
دیلان مکث کرد و سرشو بالا گرفت و با تعجب به ما نگاه کرد: بازی چی چی؟
نایل با هیجان گفت : بقیشو بخون
دیلان برگشت سر خوندن : پس من خواهش میکنم هیچ وقت هیچ وقت دست به این جعبه نزنید و بقیه این دفتر رو نخونید اگر شرایطتتون مثل من نیست
اما به شما توصیه میکنم اگر گرفتار نفرین مدرسه شده اید حتما دفتر رو بخونید.

Gameحيث تعيش القصص. اكتشف الآن