part 10

479 75 16
                                    

همه منتظر به دیلان خیره شدیم
اون یکم مکث کرد و بعد دفتر رو ورق زد و به خوندن ادامه داد
"بزارید از اول بگم. از جایی که همه چیز شروع شد. سال 1983 توی دبیرستان مرکزی شهر ویرجینیا توی یک شب خاص اتفاقی عجیب افتاد. شب سال نو بود و همه جا رو برف پوشونده بود.چند تا پسر دبیرستانی که از خونه هاشون بیرون اومده بودن تصمیم گرفتن کاری رو انجام بدن.هر سال رسم بود در دبیرستان ویرجینیا در تعطیلات کریسمس یک بازی انجام بشه.
بازی بگرد و پیدا کن. مدیر مدرسه یک ساعت گردن آویز رو در یک قسمت مدرسه پنهان میکرد و فردا اون روز بچه ها به مدرسه میرفتند و دنبال اون ساعت میگشتند و هرکس اون رو پیدا میکرد جایزه خیلی خوبی داشت.
اون چند پسر تصمیم گرفتند شب قبل به مدرسه برن و ساعت رو پیدا کنند تا فردا خودشون برنده جایزه بشن.
اونا یواشکی وارد مدرسه شدن و بعد دنبال ساعت گشتند.حدود یک ساعت بعد یکی از پسرا به اسم میلان ساعت رو پیدا کرد.میلان خوشحال پیش بقیه برگشت و ساعت رو بهشون نشون داد.اما الکس خودش جایزه مسابقه رو میخواست .پس سعی کرد ساعت رو از میلان بگیره. اما میلان سخت مقاومت کرد و در آخر الکس وقتی ساعت رو از دست میلان کشید میلان از روی سکویی که روی اون ایستاده بود به پایین پرت شد و در جا ضربه مغزی شد و مرد. پسر ها ترسیدند و میلان رو در همون حال تنها گذاشتند و رفتند.
درست متوجه شدید.میلان مرد اما روحش زندس! اون توی مدرسه موند. هیچ وقت خارج نشد. و برای انتقام جویی هر دفعه که گروه خاصی از دانش آموزان در نیمه های شب وارد مدرسه بشن. میلان برای انتقام جویی تمام اونا رو به قتل میرسونه و فقط یکی از اونا رو برای عذاب کشیدن زنده میزاره"
دیلان یک دفعه دفتر رو بست و پرتش کرد کنار
نایل اعتراض کرد : ادامه بده
دیلان با عصبانیت گفت : علاقه ای به این ندارم که بدونم چه اتفاقی تو این مدرسه افتاده و چه اتفاقی قراره برای ما بیوفته.
لوسی با صدایی لرزون گفت : اما ما هنوز هیچی رو نمیدونیم. بقیشو بخون دیلان شاید راهی برای که از دستش در بریم و خلاص بشیم
لوسی راست میگفت. ممکن بود این پسر ریکی نمیدونم چی چی درباره اینکه چطور از دست میلان خلاص بشیم چیزی نوشته باشه
دفتر رو گرفتم و جایی که بود رو باز کردم
به دیلان نگاهی انداختم که عصبی و نگران بود
نفس عمیقی کشیدم و بقیشو خودم شروع به خوندن کردم
"متاسفانه من ، ریکی مارتین و دوستام به دست انتقام میلان افتادیم. سال 1998 وقتی که بعد گشت زدن توی شهر به مدرسه رفتیم تا برای امتحان فردا مطالعه کنیم اما ما گرفتار بازی اون شدیم.اول از همه دوستم جک ناپدید شد. بعد از اون پیتر. ما نمیدونستیم چه اتفاقی داره میوفته.
میلان بازی رو بدون آماده باش شروع کرد.
ما ترسیده بودیم. اون با گذاشتن نوشته روی دیوار و جاهایی مختلف مدرسه با ما حرف میزد. میگفت هممون میمیریم و فقط یکی از ما زنده از این بازی بیرون میایم. متاسفانه ما با قوانین بازی آشنا نبودیم. اما میلان خوب بلد بود بازی کنه
و اینطوری شد که از گروه هشت نفره ما فقط من زنده موندم!
از اون روز به بعد زندگی من تبدیل به جهنم شد. بعد به قتل رسیدن هفت تا از دوست هام من هر روز در اداره پلیس مشغول بازجویی شدن بودم. توی مدرسه طور دیگه به من نگاه میکردن. همه فکر میکردن من اونا رو کشتم یا توی ناپدید شدنشون دست داشتم
چون جسد های هیچ کدوم از اونها هیچ‌وقت پیدا نشد اونا نتونستن به من تهمت بزنن و من رو زندان بندازن
اما من ..دیگه نمیتونم تحملش کنم
زندگی من باید تموم بشه. همین امروز
قبل از اون میخوام به همه هشدار بدم
قوانین بازی میلان رو میگم
تا اگر روزی کسی گرفتار نفرین شد شاید بتونه از دست میلان رهایی پیدا کنه"
دفتر رو ورق زدم
صفحه بعد سفید بود
و همینطور صفحه بعد
هیچ چیز نبود
هیچ چیز
برگشتم سمت بقیه : هیچی نیست
نایل: چی؟
اون دفتر رو ازم گرفت و تند تند ورق زد
صفحه ها همه سفید بودند
سفید سفید
نایل تند تند ورق زد و بازم با صفحه سفید رو به رو شدیم
اون آهی کشید و دفتر رو پرت کرد کنار
لعنتی
ناامید بودیم.
احساس میکردم چیزی تا پایان عمرم نمونده
توی صورت همه سه تا چیز به خوبی قابل مشاهده بود
گیجی، ترس و اضطراب
زین از جا بلند شد: این دیوونگیه
اون دستی توی موهاش کشید و سمت من برگشت : دفتر رو بده به من.
دفتر رو بهش دادم و اون با دقت به هر صفحه نگاه میکرد و اون رو ورق میزد
روی یک صفحه متوقف شد
با دقت به اون صفحه نگاه کرد و دستش رو روی ورق کشید
ناگهان با عصبانیت دفتر رو سمت ما گرفت : ببینید
دفتر رو توی بغل من پرت کرد و با عصبانیت دوباره مشغول راه رفتن شد
دفتر رو گرفتم و به صفحه ای که گفته بود نگاه کردم
حالا میتونستم دقیق ببینم
آهی کشیدم و دفتر رو پایین گذاشتم
دو صفحه از دفتر کنده شده بود و فقط ته کاغذش باقی مونده بود
----------------
به ساعت دستم نگاه کردم
ساعت یک و ده دقیقه بود
تکونی نخورده بود
اما به نظرم یک ساعتی میشد که اینجا توی زیرزمین نشسته بودیم
دیلان کل مدت یک ساعت در حال زیرو رو کردن جعبه ای که دفترچه رو توش پیدا کردیم بود
فکر میکرد میتونه کاغذ های کنده شده رو پیدا کنه.
بالاخره دست از گشتن برداشت و سمت در رفت و محکم مشت بهش کوبید
بلند شدم سمتش رفتم
دستم رو روی شونش گذاشتم
برگشت و به من نگاه کرد
تای ابروم رو بالا انداختم : حالت خوبه؟
اون سری تکون داد و دوباره سمت در برگشت
-باید یک راهی باشه
اون تکرار کرد
-باید یک راهی برای فرار از این مخمصه باشه
سرم رو تکون دادم : حتما هست
اون خواست جواب بده اما پشیمون شد
فکر کنم هر دو میدونستیم که من فقط برای دلخوشی این حرف رو زدم
هر دو میدونستیم راهی نیست
فکرش هم باعث شد به خودم بلرزم
صدای لیلی رو از پشت سر شنیدم : این جعبه ها خیلی وقته باز نشدن
لویی جواب داد : میدونم
برگشتم و بهشون نگاه کردم
لویی در حال باز کردن در جعبه ای بود
"داستان از دید لیلی"
لویی دستش رو روی چسب جعبه گذاشت و سریع بازش کرد
نمیدونم چرا دلم نمیخواست بدونم توی جعبه چی بود
دستم رو روی دستش گذاشتم و اون برگشت سمتم و نگاهم کرد
از خجالت قرمز شدم و دستم رو برداشتم
اون نیشخند زد و گفت : چیه؟
آروم گفتم: میشه بازش نکنی؟ من حس خوبی ندارم
نیشخند لویی پررنگ تر و شیطنت آمیز تر شد: چرا؟
میتونستم قرمز شدن گونه هام رو حس کنم : نمیدونم. فقط حس خوبی ندارم
لویی خندید و دوباره سمت جعبه برگشت
اون به حرف من گوش نکرد و در جعبه رو باز کرد
دستش رو توی جعبه برد و بعد چند دقیقه یک بسته گچ رو بیرون آورد
با حالت مسخره به گچ نگاه کرد : برای این حس خوبی نداشتی؟
به بسته گچ توی دستش نگاه کردم و قرمز تر شدم
خاک تو سرت لیلی!
اون خندید و گچ رو کنار گذاشت و دستش رو دوباره توی جعبه برد
دستش به یک چیزی برخورد کرد و حالت صورتش عوض شد
سریع گفتم : چی شده؟
اون پوزخند زد و برگشت مستقیم توی چشم های من نگاه کرد
حالت صورتش خاص بود
نگاه شیطون و مرموز
آروم و با صدای بم گفت : لیلی؟
آب دهنم رو قورت دادم : بله؟
خیلی حالتش سکسی شده بود و نزدیک بود غش کنم
سعی کردم ضربان قلبم رو منظم کنم
لیلی آروم باش. درسته که دوستش داری اما انقدر ضایع بازی در نیار
خودم رو نرمال جلوه دادم و بهش گفتم : چی توی جعبس؟
لویی چیزی نگفت و چند ثانیه بعد به صورت خیلی سریع دستش رو از جعبه بیرون آورد
از ترس یک قدم عقب پریدم
اما اون خیلی سریع من رو از پشت گرفت و به خودش چسبوند و لب هاشو روی لب هام گذاشت
برای یک لحظه نفهمیدم داره چی میشه و سر جام خشک شدم
اما بعد چند ثانیه منم بوسیدمش
دهنم رو باز کردم و اون سریع زبونش رو وارد دهنم کرد
من رو به دیوار چسبوند و تند تند من رو میبوسید
چند ثانیه عقب کشیدم تا نفس بکشم اما اون محال نداد و دوباره مشغول بوسیدنم شد
پاهام سست شده بود و نزدیک بود بیوفتم
حس خیلی خوبی داشت
اون لب هاش نرم بود
دستام رو روی قفسه سینش گذاشته بودم و سوییشرتش رو چنگ زده بودم
احساس سرما کردم وقتی دستش به پام زیر خط شلوارکم برخورد کرد
ضربان قلبم روی هزار بود
بدن لویی به بدنم چسبیده بود و من حتی میتونستم ضربان قلب اون رو هم احساس کنم
سرم رو کنار کشیدم و اون سریع سمت گردنم رفت و مشغول بوسیدن شد
با حرص هوا رو داخل میدادم و تند تند نفس میکشیدم
یکی از دستام رو پشت گردنش بردم و توی موهاش کشیدم
موهاش سیخ سیخی و کوتاهش لای انگشتای دستم رفتن
داشتم از بهترین لحظه زندگیم استفاده میکردم که صدای داد هری رو شنیدم: لویی نه
چشمم رو باز کردم و تنها چیزی که دیدم هری بود که با دو سمت من اومد و چند ثانیه بعد سوزشی رو روی ران پام حس کردم
هنوز مغزم در حال پردازش ماجرا بود که هری از پشت لویی رو گرفت و به زمین پرت کرد
جیغی زدم و خواستم حرکت کنم که سوزش روی ران پام شدید تر شد
خم شدم و به پام نگاه کردم
با دیدن زخم عمیقی که روی پام ایجاد شده بود چشمام گرد شد
یک زخم عمیق که خون به پایین پام سرازیر شده بود
هری لباسم رو چنگ زد و من رو سمت خودش کشید
توی بغلش ول شدم
اون من رو عقب برد و نفس نفس زنان به لویی که هنوز روی زمین افتاده بود نگاه کرد
لویی برعکس روی زمین افتاده بود
تونستم چاقویی که توی دستش بود رو ببینم اما هنوز مغزم قدرت پردازش ماجرا رو نداشت
هری داد زد : لویی!
لویی آروم بلند شد و پشت به ما نشست
تا چند ثانیه کسی حرکتی نکرد
لویی عکس العملی نشون نداده بود و هنوز پشت به ما نشسته بود
دیلان آروم تکرار کرد : لو؟
میتونستم شونه های لویی رو ببینم که داشت بالا پایین میرفت
اون داشت میخندید!
خندش اول بی صدا بود اما کم کم بلند و بلند تر شد و تا مغز استخونم نفوذ کرد
اون همونطور که میخندید گفت : لویی؟ من لویی نیستم
نفسم رو حبس کردم
نزدیک بود غش کنم
چند ثانیه سکوت و بعد لویی با یک حرکت سریع برگشت و چاقو رو با شدت سمت ما پرت کرد
صدای جیغ به همراه داد دیلان بلند شد
برگشتم و با دیدن صحنه رنگم پرید
چاقو صاف توی شکم سل فرو رفته بود
به صورت لویی نگاه کردم
تنها چیزی که میدیدم بی حسی بود!
صورتش رنگ گچ دیوار شده بود و هیچ حسی توی صورتش دیده نمیشد

GameWhere stories live. Discover now