part 6

485 75 17
                                    

پشت سر من همه سمت جایی که نایل رفته بود حرکت کردیم
وقتی از در کلاس خارج شدیم نایل رو دیدم که ته راهرو جلوی اتاق نگهبانی چارلی ایستاده بود و به دیوار زل زده بود
سرعتم رو بیشتر کردم
نایل صورتش پر از ترس و اضطراب بود
کنارش رسیدم و به جایی که نگاه میکرد نگاه کردم
رنگم پرید
احساس کردم پاهام سست شدن و الانه که بیوفتم
جیغ دخترا ها هوا رفت
جلوی میز کار چارلی خون زیادی ریخته شده بود و خودش پشت میز روی زمین برعکس افتاده بود
زین آروم گرفت : مرده؟
نایل آب دهنش رو قورت داد : نمیدونم
لیلی همینطور که گریه میکرد گفت : توی خون خودش داره غلط میزنه مگه میشه زنده باشه؟
هیچکس حرکتی نکرد
به دیوار تکیه دادم
لوسی خودش رو به من چسبوند و داشت اشک میریخت
نینا التماس کرد : خواهشا بهم بگید اینم قسمتی از بازی لیام و اشلیه!
دیلان : باید زنگ بزنیم به پلیس.
اون دستش رو سمت جیبش برد تا گوشیشو در بیاره
بعد چند لحظه اعتراض کرد : فاک! گوشی من خاموش شده. زود باشید یکیتون زنگ بزنه به پلیس
زین گوشیشو در آورد : یعنی چی؟
برگشتیم سمت زین
زین سرش رو بالا گرفت : گوشی منم خاموشه
زین دکمه روشن شدن گوشی رو زد
چند ثانیه صبر کردیم اما اتفاقی نیوفتاد
خودم دست به کار شدم و گوشیمو در آوردم
گوشی منم خاموش بود
همه با استرس گوشی هاشون رو چک کردن اما مال همه خاموش بود و خبر بد این بود که روشن نمیشد
نینا دستاشو برد بالا : من دیگه نیستم
همه برگشتیم سمتش
اون ادامه داد : این یک بازیه، یک جکه ،یک سر کار گذاشتنه هر چیزی که هست داره مسخره میشه و به جاهای باریک کشیده میشه. من دیگه نیستم. من همین الان میرم و شما دیوونه ها میتونید اینجا بمونید و دنبال اون دو تا دیوونه دیگه برگردید
نینا سمت در خروجی مدرسه رفت
اما چند ثانیه بعد جیغی کشید
دست و پاهای هممون شروع به لرزیدن کرد
دیگه چی شد؟
سمت نینا رفتیم و وقتی به در مدرسه رسیدیم سر جامون خشک شدیم
وات د هل؟
دیلان سمت نینا رفت و دستش رو روی دیوار بلندی که جلوی در خروجی بود گذاشت
احساس کردم قلبم با صدای خیلی بلندی در حال تپیدنه که همه صداشو میتونن بشنون
جلوی در خروجی مدرسه یک دیوار بلندی بود و کل مسیر رو بسته بود
این یکی دیگه با عقل جور در نمیومد
دیلان بعد یکم تلاش سمت ما برگشت و سمت یکی از کلاس ها دوید
پشت سرش رفتم
پنجره کلاس بسته بود و از پشتش حیاط بیرون دیده میشد
دیلان یک نگاه به من انداخت و بعد سمت پنجره هجوم برد تا بازش کنه
پنجره باز شد و در کمال تعجب باز هم با یک دیوار پشت اون مواجه شدیم
دیلان نفس نفس میزد
وضع هممون همین بود
اون یکی یکی پنجره ها رو وحشیانه باز میکرد و با یک دیوار پشت هر کدوم مواجه میشدیم
این چیزی نبود که با عقل جور در بیاد
وقتی پنجره بسته بود از پشتش زمین و حیاط بیرون مدرسه دیده میشد اما وقتی باز میکردیم تنها چیزی که قابل رویت بود یک دیوار بلند و سیمانی بود
برگشتم سمت بقیه
تنها چیزی که توی قیافه هاشون دیده میشد ترس بود
لوسی دست نینا رو محکم چسبیده بود و با چشم های گرد به دیلان که هنوز مشغول ور رفتن با پنجره ها بود خیره شده بود
لویی دستش رو روی کتفش و شیشه ای که توش بود گذاشته بود و به دیوار تکیه داده بود
حالت صورتش پر از درد بود و اون داشت از خون ریزی ناله میکرد
بعد چند دقیقه دیلان بالاخره بیخیال شد و روی زمین نشست و با صدای آروم گفت: این با عقل جور در نمیاد
بعد چند ثانیه داد زد : این با عقل جور در نمیاد
هیچ کدوممون نمیدونستیم باید چیکار کنیم
حتی نمیدونستیم چه اتفاقی در حال رخ دادنه
حدود یک ربع همه توی حال خودشون نشسته بودند و به در و دیوار نگاه میکردند
هیچ کدوم حرفی برای گفتن نداشتیم
تنها صدایی که شنیده میشد صدای فین فین های لوسی و لیلی و صدای ناله کردن های لویی بود.
نمیدونم چقدر زمان گذشته بود که توی اون حالت بودیم
اما این آرامش ما زیاد طول نکشید و با شنیده شدن یک صدا از اتاق چارلی خاتمه یافت
بلند شدم ایستادم
-میشنوین؟
با صدای آروم به بچه ها گفتم و اونا سرشون رو تکون دادن
مثل صدای کشیده شدن یک پلاستیک به دیوار بود که آروم و مکرر تکرار میشد
انگار یکی پلاستیک دستش گرفته بود و خش خش اون رو به دیوار میکشید
نفسم توی سینه حبس شد
این صدا تا سی ثانیه ادامه داشت و بعد قطع شد
برگشتم به بقیه نگاه کردم
هیچ کدوم مطمئن نبودیم که باید به سمت اتاق چارلی میرفتیم یا نه
اما دیلان شک و شبهه رو از بین برد و سمت اتاق رفت
جلوی در اتاق ایستاد و حالت صورتش از ترس به حالت دو برابر ترس تبدیل شد
میتونستم توی همین نور کم ببینم که مثل گچ دیوار سفید شده بود
هیچ کس جرات نداشت به اون سمت بره
اما خب ...آخرش که چی؟
خودم جرات به خرج دادم و سمت دیلان رفتم
سرم رو سمت اتاق چارلی چرخوندم و به زمین نگاه کردم
هیچ چیز تغییر نکرده بود
چارلی روی زمین بود و خون دورش ریخته شده بود
اما وقتی سرم رو بالا گرفتم...
احساس کردم الانه که غش کنم
به نوشته ای که با خون روی دیوار نوشته شده بود نگاه کردم
نوشته کاملا واضح بود و خون تازه از گوشه های اون به پایین ریخته میشد
نفسم رو حبس کردم و نوشته رو با خودم تکرار کردم
" بازی تازه شروع شده"

GameWhere stories live. Discover now