پارت2

486 26 8
                                    

وات!!!!
"آقای پتیمن! شما خیلی زود تشریف اوردین.ما فکر میکردیم کمی دیر تر برسین.عذر میخام"
اووو مای گاد.شتتتتتتت!!
یعنی رعیس اینه!نههههه.پس چرا اینقدر جوونه!چرا تنهایی اومد!
یهو یادم اومد که تا چند دقیقه پیش داشتم...
وااای من اخراج میشم:)

"نه اشکالی نداره.ولی مثل اینکه این خانم کوچولو خیلی عصبیه.دوست ندارم کسایی مثل ایشون اینجا کار کنن.در جریان هستید که خانم میشل؟"
خانم میشل با یه چهره نگران و عصبانی،به سمت من نگاه کرد.و دارم قسم میخورم زبانم بند اومده.چیزی نمیتونم بگم اصلا چی دارم که بگم؟!من با فجیع ترین وضع ممکنه با رعیس این منطقه حرف زدم!و...
"آقای پتیسون.راستش رزا دختر خیلی با استعدادیه فقط گاهی اوقات بخاطر اینکه دوست نداره طفره بره رک حرف میزنه.ببینم نکنه ناراحتتون کرده؟"

"خانم میشل،شما نزدیک 6 ساله که اینجا کار میکنید.و میدونید از بی نطمی خوشم نمیاد.امسال هم تصمیم گرفتم ناگهانی وارد بشم تا ببینم اوضاع از چه قراره.و اگه همه کارکنا مثل این دختر باشن که ما ورشکست میشیم!"
"او.بله حق با شماست"
واتت؟خانم میشل از ترس این آقای پتیسن داره همه حرفاشو تایید میکنه.پس من چی؟
من که نمیدونستم اون رعیسه! آخه کدوم رعیسی اینجوری یهویی برا بازدید میاد؟اگه میخاست اینجوری بیاد خب چرا اطلاع میداد که امروز قراره بیاد؟! من که نمیفهمم!!
ولی از همه بدتر اینه که اگه من اخراج بشم،
یعنی کلا باید از این شهر برم!
"آقای پتیسون.تشریف بیارید تو اتاق تا ازتون پذیرایی بشه"
و اونا با هم رفتن!حالا چی میشه؟مطمعنم من اخراج میشم.
بعد از نیم ساعت بلاخره اومدن.
آقای پتیسون با همون چهره جدی و جذابش با ابهت بار رو ترک کرد.
خانم میشل اومد سمتم
"رزا،
"باشه خانم میشل.من میدونم باید برم."
"رزا من واقعا نمیدونم این چه حرف هایی بود که زدی؟من بهت گفته بودم با این اخلاق تندت بلاخره کار دستت میدی."
و من فقط داشتم به حرفاش گوش میدادم.و قسم میخورم واقعا از رفتارم پشیمون بودم.ولی بیشتر از اون از اون آقای پتیسون مغرور متنفر شدم اون میتونست لااقل برام تنبیه بنویسه نه اخراج!
"در هر صورت.رزا تو امروز باید این جا رو ترک کنی.باور کن منم دوست ندارم اخراج شی ولی میدونی که دست من نیست."
بغض گلومو گرفته بود.انگار یه آوار ریخته بود روی سرم.خانم میشل میخاست منو تو آغوشش بگیره ولی مانع شدم.چون میدونستم با این کارم بغضم میترکه و... رفتم طبقه بالا و مشغول جمع کردن وسایلم شدم.همه دخترا اومدن پیشم و من به زور سعی کردم لبخند بزنم!
"رزا حالا کجا میخای بری؟"
واقعا کجا میخام برم؟!
خانم میشل"رزا میتونی وسایلت رو بزاری اینجا و هر وقت یه مکان پیدا کردی بیای و ببریشون."
قبول کردم.اینجوری بهتر بود.کیفم رو برداشتم
و با خداحافظی از بقیه رفتم بیرون.
خداروشکر که من اینجا دوست صمیمی نداشتم.چون اون جوری تحمل جدایی برام خیلی سخت میشد.درسته که من از اون بار متنفر بودم،ولی در هر صورت من دو ساله اونجا کار کردم و اونجا خونم محسوب میشد!
من آدم خیلی سر سختیم.ولی واقعا از اینکه کجا باید بمونم ناراحت بودم.داشتم تو خیابون راه میرفتم که یهو بغضم ترکید و...همینجوری داشتم گریه میکردم.واقعا تحمل این همه درد یه جا سخته!همینجوری داشتم به بدبختیام فکر میکردم که یهو،یه صدای بوق اومد!نزدیک بود یه ماشین بهم بزنه.یه ماشین مدل بالا.من از مدل ماشین ها سر در نمیارم فقط در این حد میدونستم که ماشینه گرونی بود.رانندش پیاده شد.
وااای دیگه نه! چرا زندگیم داره مثل فیلما میشه!آقای پتینسون بود.
راستش الان ده برابر خشن تر بود و استیناشو زده بود بالا و میشد به راحتی تتوهای روی دستش رو دید.
"حالت خوبه؟"
یهو عین اتشفشان منفجر شدم.و با صدای گرفته از شدت گریم داد زدم:"نه خوب نیستم همیش تقصیر تو بود"...و بقیه جملم رو نتونستم کامل کنم بغض گلومو گرفته بود.
"هییی آروم باش.الان وسط خیابون جای گریه و زاری نیست.حواست رو هم جمع کن داری با کی صحبت میکنی عین یه حیوون هم سرتو ننداز پایین و از خیابون رد نشو."
واااااات؟
از شدت عصبانیت داشتم میلرزیدم.اون آقای به اصطلاح محترم هم سوار ماشینش شد و رفت! به همین راحتی! و تنها کاری که تونستم بکنم این بود که گریه کنم!
اون منو از کارم اخراج کرد.راستش هنوز هم ازش میترسم.اون خیلی قویه و فوق العاده با نفوذ اگه اون بخواد در عرض سه سوت منو از رو زمین محو میکنه! اصلا بهتره که پی گیرش نشم. رفتم تویه پارک نشستم روی نیمکت،و مثل همیشه وقتایی که ناراحت میشم زل زدم به یه نقطه و فقط فکر کردم راستش زندگی من همینطوری هم خیلی فااکی بود الان وضعیت بدترم شد!
حالا من واقعا باید چی کار کنم و کجا برم؟

Violet LoveWhere stories live. Discover now