پارت 8

327 15 9
                                    

خب،الان من نزدیک 3 روزه که اینجا استخدام شدم.و بلاخره از اون بار مزخرف راحت شدم.شاید بهترین اتفاق همین بود.و بازم خدا رو شکر میکنم.فقط میمونه یه مسعله،راستش خیلی دوست دارم میتونستم با رعیس حرف بزنم و در مورد زندگیش بدونم!!
نمیدونم چرا حس فوضولی در مورد اون بهم دست میده!
"رزا میشه بیای اینجا"
یکی داره منو صدا میزنه،دارم میرم سمت آشپزخونه."رزا میشه این قهوه ها رو ببری تو سالن."
"حتما"
سینی رو که توش سه تا قهوه بود گرفتم و رفتم.داشتم به زیبایی فنجون ها نگاه میکردم.
اینا حتما خیلی گرون قیمتن!همینجوری که داشتم به سینی و محتویاتش نگاه میکردم،متوجه شدم یه نفر داره از روبه رو میاد،توجهی نکردم ولی مثل اینکه اون داره میاد طرف من.همینکه خواستم بهش نگاه کنم تا ببینم کیه؟محکم باهاش برخورد کردم سینی رفت رو هوا!!
و مثل همیشه رعیس بود!
سینی رفت رو هوا و یکی از قهوه ها ریخت رو لباس رعیس.
ولی سریع سینی رو گرفتم و نزاشتم چیزی بشکنه!ولی الان کت و شلوار مشکی و شیک رعیس کاملا قهوه ای شده بود.
نمیدونم چجوری توصیف کنم که اون لحظه چقدر خجالت کشیدم بابت دست و پاچلفتگیم.
و مثل اینکه رعیس مهمون داشت.
اول یه نگاه به کتاب و شلوارش که کثیف شده بود انداخت.و بعد آروم سرشو بلند کرد و به من نگاه کرد.
کارم تمومه:|
با ترس سرم و انداختم پایین.من الان برای هر نوع تنبیهی آماده بودم.راستش از یه لحاظ دلم خنک شد!چون اون همیشه با من خشن رفتار میکنه و خیلی مغروره.
"تو کوری؟یا فلجی؟"
"من واقعا..متاسفم"با صدایی که خودم به زور میشنیدم گفتم.
اگه اون لحظه کتکم میزد یا با یه گلوله کارم رو تموم میکرد سوپرایز نمیشدم چون واقعا حق داشت.
"آقای پتیسون،کجا رفتید؟نکنه میخاین تنهایی برید برای تیر اندازی و ما رو تنها بزارید؟"و بعد هم صدای خندشون از سالن اومد.
رعیس بهم چشم غره رفت و زیر لب گفت"بعدا به حسابت میرسم.."
و رفت*-* من بازم گند زدم:)
پاهام از شدت استرس میلرزید.سریع رفتم تو آشپزخونه و جریان رو به اون خدمتکاری که قهوه میریخت گفتم.سریع یه سینی قهوه دیگه ریخت و داد به یکی دیگه:|
و من مثل منگلا فقط نگاه کردم.ای کاش حواسم رو جمع میکردم،متنفرم از اینکه سوتی بدم ولی همیشه اینکار رو میکنم!
یعنی رعیس چه تنبیهی برام در نظر میگیره؟
حدود دو ساعت بعد مهمون ها رفتن.و الان رعیس بیکار بود=)
یکی از خدمتکارها اومد پیش من بهم گفت "رزا رعیس کارت داره."
همه هم منو میشناسن! به لطف دست گل هام البته.
خوب مثل زندانی که حکم اعدامش اومده رفتم سمت اتاق کار رعیس.
در زدم "بیا تو".
با ترس و لرز قدم های کوچیک برداشتم.
رعیس پشت به من جلوی پنجره وایساده بود.
و وقتی متوجه حضورم شد برگشت سمتم.
در عرض یه ثانیه ازش چشم برداشتم و چشمام رو به زمین دوختم.
با قدم های بلند اومد سمتم.(الانه که یا اخراجم کنه و یا... )
"به من نگاه کن"
با ترس زل زدم به چشماش.من وقتی میترسم صورتم قرمز میشه و سریع گریم میگیره ولی خودم رو جمع و جور کردم و سعی کردم گریه نکنم.
رعیس با قیافه جدی بهم خیره شده بود.ولی وقتی متوجه شد،کم مونده گریه کنم،
لحنش رو آروم کرد.
"از اینجا خوشت نمیاد؟"
با صدای آروم و لرزون گفتم"چ..چرا"
"پس چرا نمیتونی مثل بقیه آروم به کارت برسی و دردسر درست نکنی؟"
من جوابی برای گفتن نداشتم.فقط سکوت کردم مثل یه مجسمه.
نمیدونم چند دقیقه گذشته بود که،رعیس گفت"میتونی بری"
یکی منو نیشکون بگیره!یعنی واقعا خواب نیست؟اون چیزی نگفففت؟
شاید متوجه ناراحتیم و پشیمانیم شده بوده!
آروم از اتاق رفتم بیرون.اون دوباره رفت نزدیک پنجره و پشتش به من بود.
در و بستم و یه نفس عمیق کشیدم.واقعا خدا به خیر کرد.ولی من قسم میخورم اگه دفعه بعد بازم اشتباه کنم خودم رو خفه میکنم:)
راستش با گفتن"میتونی بری"
تمام کینه هام ازش رفع شد! واقعا ازش ممنون شدم.اصلا تمام تند صحبت کردناش رو فراموش کردم! اون اونقدر ها هم که فکر میکردم آدم بدی نیست.
و بعد رفتم تو سالن.کاترین که از ماجرا با خبر شده بود اومد پیشم.همه چیو گفتم.
بهم گفت"دیدی گفتم ته قلبش مهربونه؟"
بهش لبخند زدم راست میگفت.
اونروز تا شب رعیس رو ندیدم.و بعد از شام رفتم به اتاقم.دیگه هیچ نظری در مورد پیش آمدهای آینده ندارم!هر دقیقه یه اتفاقی میوفته.این هفته،هفته عجیبی بود خیلی اتفاق ها افتاد.
فقط باید حواسم رو جمع کنم که بیشتر از این گند نزنم.چون مطمعن نیستم دفعه دیگه هم رعیس با هام خوب رفتار میکنه یا نه.

حدودا دوهفته از اومدنم به اینجا میگذره،بعد از اون ماجرای قهوه دیگه خرابکاری نکردم.و رعیس رو به ندرت میدیدم.
داشتم با بقیه خدمتکارها حرف میزدم و میخندیدم.راستش من قبلا آدم ساکتی بودم که زود جوش میاورد.ولی از وقتی اومدم اینجا همه چی تغییر کرده.دیگه زود عصبی نمیشم.بد دهنی نمیکنم و با دیگران ارتباط برقرار میکنم.

شاید بخاطره اینه که از اون محیط اومدم بیرون!
تو همین افکار بودم.که یهو یکی از دخترا که اسمش لوسی بود و خیلی دختره شادو شیطونی بود اومد تو.
"دوستان خبرای دسته اول دارم براتووون"
همه با ذوق بهش نگاه کردیم.
"قراره فردا شب به مناسبت تولد رعیس،همه به یه مهمونی بریم."
همه دخترا خوشحال شدن و شروع کردن به پچ پچ کردن.من و کاترین هم بهم نگاه کردیم.
"چجور مهمونیه؟"
"وااای رزا.پارسال باید میبودی و میدیدی،هر سال به مناسبت تولد رعیس.رعیس بزرگ از مسافرت برمیگرده و یه مهمونی خیلی باشکوه میگیره! راستش رعیس خودش تمایلی به همچین جشن تولدی نداره ولی پدرخوندش چون خیلی دوستش داره این کارو میکنه.پولدارترین آدم های شهر و کله گنده ها میان به این مهمونی.حتی چند تا از آدم معروف ها هم میان!"
"پس چرا خدمتکارا رو هم دعوت میکنه؟"
"خب راستش.نمیدونم.ولی فقط خدمتکارهای خونه خودشو دعوت میکنه،منظورم اینه که از لحاظ سطح اجتماعی پایین ترین افراد فقط ماییم.بقیه همه آدم های مهمی هستن."

"خب رزا،این یه فرصته عالیه.جنتلمن های زیادی تو این مهمونی هستن.خدا رو چه دیدی شاید مثل سیندرلا بخت من و تو هم باز شد!"
من آروم زدم به پهلوش و هر دو خندیدم.
" ولی من فکر نمیکنم کسی از من خوشش بیاد":|
"رزا اگه یه بار دیگه اینو بگی کتک میخوری.تو توی آینه به خودت نگاه کردی؟تو مثل سوپر مدل ها هستی.فقط کافیه یکم به خودت برسی.اصلا چطوره امروز رو بریم خرید؟!"
"باشه قبوله."
اون روز کاره خاصی نداشتیم چون پدر خونده رعیس هم قراره فردا موقع جشن برسه.
همه توی تکاپو بودن تا برای فردا شب آماده بشن.و من اصلا اون روز رعیس رو ندیدم.فکر کنم دنبال کارهای جشن بود؟! اصلا بی خیال.

با کاترین رفتیم بیرون.خوشبختانه اونقدری پول داشتم تا بتونم حسابی خرید کنم.بعد از چند ساعت گشت و گذار و بگو و بخند با کاترین.یکم خرید کردیم.و من یه پیراهن سیاه دکلته کوتاه گرفتم.که قسمت بالاتنش یکم باز بود.ولی به گفته کاترین خیلی بهم میومد کاترین هم یه پیراهن آبی خرید.و به اضافه یه سری خرت و پرت.
با خستگی رسیدیم خونه.و جالب اینکه همه مثل ما فکر خرید و تیپ و فشن و...بودن!!
این خیلی جالبه!من تا حالا ندیده بودم که همه خدمتکارها از بزرگ تا کوچیک به خودشون اینقدر برسن و برنامه مهمونی!
خونه جوی قشنگ و دوست داشتنی داشت.
من و کاترین هم رفتیم به اتاق هامون.و این خیلی خوبه که اینجا حدودا 20 تا اتاق فقط برای خدمتکارا وجود داشت!
که البته خونه اوونقدری بزرگ بود که اصلا این بیست تا اتاق به چشم نمیومد!

Violet LoveWhere stories live. Discover now