پارت 13

271 17 4
                                    

من اونو آروم به اتاقش بردم.
و روی تخت گذاشتمش،موهاش جلوی صورتش ریخته بود.آروم موهاشو کنار زدم.
و پتو رو کشیدم روش.
اون چهره معصومی داره،خیلی خواستنیه.اینکه الان ازش دست بکشم و برگردم به اتاقم برام سخته.
نمیدونم چرا بعد از حرف زدن باهاش حسم نسبت بهش عوض شد!
احساس میکنم دیگه نمیتونم بهش بی تفاوت باشم.مخصوصا اینکه اون یتیمه!

"از دید رزا"
صبح شده.با آلارم گوشیم بیدار شدم.
ااااا.خمیازه ای کشیدم و دور و برم رو نگاه کردم.اینجا که اتاقمه!
ولی من که دیشب تو گلخونه بودم؟!
یه لحظه صبر کن..نکنه مایکل منو آورده اینجا!
حتما همینطوره.جز این چطور ممکنه؟
واقعا احساسم داره نسبت بهش عوض میشه..

"چند روز بعد"
امروز کارم زیاده.قراره یکم تمیزکاری کنیم!
چند روزه خیلی با رعیس برخورد نداشتم.نمیدونم چرا وقتایی که باهام خوب برخورد میکنه بعدش غیبش میزنه!!!

-"رزا،این ملافه ها رو میشه ببری اتاق رعیس؟"
"حتما"
از پله های رفتم بالا در اتاقشو باز کردم.کسی نبود.آروم داخل شدم و ملافه هارو گذاشتم رو تخت.خوب تمومه!
ولی الان که کسی اینجا نیست! دوست دارم یکم تو اتاقش بمونم.
یه گوشه از اتاقش یه میز بود که روش پر از اتکلن و.. بود.رفتم جلوی میز.و دونه دونه اتکلن ها رو بود کردم.یکی از یکی خوش بو تر!
فکر کنم همشون مارکن! البته که اینطوره.رعیس خیلی ثروتمنده.کمتر از این توقع نداشتم.
"عادت داری بدون اجازه بیای تو"
رعیس تو اتاق بود! برگشتم پشت سرم،داشت دکمه های آستینشو میبست.
فکر کنم تو اتاق لباس بود.جلوی پیرهنش باز بود.و به خوبی میشد بدن سیکس پکشو دید.
همونجوری بی حرکت  به بدن بی نقصش خیره شده بودم.
که یهو متوجه شدم داره میاد جلو و داشت دکمه هاشو میبست!
هولی شیت!
سریع نگاهم رو ازش دزدیدم.اون متوجه شد و لبخند زد!
وقتی لبخند میزنه خیلی بامزه میشه!
و اون چال صورت لعنتیش.
اومد جلوتر و اتکلنی که تو دستم بود رو گرفت و زد به خودش.
و من همینجوری زل زده بودم بهش!
"خوب.کاری داشتی که اومده بودی اینجا؟"
اون ازم پرسید.و با دست پاچگی جواب دادم
"من..اومده بودم این ملافه ها رو بیارم."
یه نگاه به ملافه ها انداخت و بعد به من نگاه کرد.
وقتی اینجوری بهم نگاه میکنه،قلبم تندتر میزنه و دستم میلرزه و یکم استرس میگیرم!
"تو حالت خوبه رزا؟رنگت پریده!"
"چی..نه من خوبم.."
آروم اومد طرفم و با صدای ارومی گفت"میخای کمی استراحت کنی؟" کاملا صورتش نزدیک صورتم بود!
وقتی حرف میزد نوک دماغ هامون به هم برخورد میکرد.
"نمیدونم..اوهوم بهتره..برم"
اون گفت"وایسا کیفم رو بردارم با هم بریم طبقه پایین."
اون رفت به اون یکی اتاق.و من تو این فرصت موهام رو باز کردم.وقتی موهام رو باز میکنم حس خوبی بهم میده!
اون برگشت.احساس کردم نوع نگاهش بهم تغییر کرد!
"از دید مایکل"
رفتم تا کیف دستیم رو بردارم. و وقتی برگشتم،
شت!
اون موهاشو باز کرده بود.دقیقا مثل چند شب پیش موهاشو جلوی صورتش ریخته بودن.
وقتی موهاش رو باز میزاره خیلی زیبا تر میشه.درست شبیه یه فرشته!
از اینکه ما هنوز با هم خیلی صمیمی نشدیم بدم میاد.دوست دارم باهاش بیشتر حرف بزنم بیشتر ببینمش.و باید هر چه زودتر این اتفاق بیفته..
"از دید رزا"
مایکل رفت تا کیف دستیشو بیاره،وقتی برگشت حالت چهرش عوض شد.اومد طرف من.دستش رو گذاشت پشت کمرم و به سمت در هدایتم کرد.
با همدیگه رفتیم سمت در.وقتی وارد سالن شدیم،کیف مایکل افتاد زمین!
من خم شدم تا برشدارم.مایکلم همینطور.
و در عرض چند ثانیه صورت و دست هامون بهم برخورد کرد.و انگار من رو به کابل برق وصل کردن!
وقتی صورت هامون نزدیک هم قرار گرفت،مایکل چند قدم نزدیک تر شد.و من عقب عقب رفتم.و گوشه ای از سالن چسبیدم به دیوار،مایکل داشت به اجزای صورتم نگاه میکرد.با حوس!
کاملا حدس زدم منظورش چیه. :)
اون آروم با انگشتاش موهام رو از جلوی صورتم گذاشت پشت گوشم.و بعد آروم دستش رو آورد پایین.نفس های داغش به لب هام برخورد میکرد و داشت میسوزوندشون.
آروم صورتش رو نزدیک تر آورد و چشماشو بسته شد..
و منم بی اختیار چشمام رو بستم.
الان دیگه لب هاش رو روی لب هام گذاشته بود.من اولش خجالت کشیدم که همراهیش کنم.ولی بعد اون صورتم رو توی دستاش گرفت.منم اروم دستام رو بردم پشت گردنش.واقعا نمیتونستم همراهیش نکنم!
یه جورایی از اینکه مایکل الان داشت منو میبوسید احساس رضایت کردم.و مهم تر اینکه اون دیگه الان مست نبود.و کاملا از روی اختیار داشت این کار رو انجام میداد.
نمیدونم چند دقیقه تو این حالت بودیم،که یهو مایکل دست کشید.
لب هاش رو آروم از روی لب هام برداشت.
انگار کسی مجبورش کرده بود و به زور این کار رو کرد!
ولی نتونست طاقت بیاره و دوباره یه بوسه کوچیک به لبام زد.و فقط یه ثانیه به چشمام نکاه کرد.و بعد نگاهش رو از من گرفت و گفت"امم..منو ببخش رزا..مثل اینکه زیاده روی کردم!"
و بعد زود از سالن خارج شد!
احساس کردم کمی خجالت کشید.راستش منم همینطور.ولی صادقانه دارم میگم،وقتی حتی مایکل بهم نگاه میکنه.قلبم میلرزه و این حس رو دوست دارم.
تا چند دقیقه پیش اون داشت منو میبوسید.
و به جرعت میگم،حسی بهتر از این رو تجربه نکرده بودم!

(نظر بدید لطفا. :|)

Violet LoveWhere stories live. Discover now