پارت 10

303 17 5
                                    

سریع ازش فاصله گرفتم و پیش کاترین رفتم.
راستش دست و پاهام از هیجان یخ زده بود!
کاترین با یه لبخند شیطانی رو لبش به من نگاه میکرد،حدس میزدم چی از ذهنش میگذره!
و اگه بقیه هم این فکر رو کنن....اوه این اصلا
خوب نیست.
یه مدت گذشت حدود ساعت 10 شب بود که شام سرو شد.و همینجوری این مهمونی باشکوه تا ساعت 12 ادامه پیدا کرد.زیباترین و پولدارترین دخترها میرفتن و دور رعیس جمع میشدن.راستش یه جورایی حسودیم میشد.
اینکه اونا راحت باهاش ارتباط برقرار میکنن و حرف میزنن.ولی من نمیتونم.
بلاخره مهمونی تموم شد.از یه لحاظ خوشحالم شدم،چون از شر حیز بازی های مردها راحت شدم!
همه برگشتیم خونه.ولی این به معنای رفتن تو تخت و تا صبح با خیال راحت خوابیدن نیست.
چون پدرخونده رعیس،یا همون رعیس بزرگ
برگشته بود.
و باید ازش پذیرایی بشه.
ظاهرش مرد خوش قلبی به نظر میرسه.
یه مرد حدودا 50 ساله.با موهای طاس.و البته یه دوست دختر 30 ساله سکسی.
راستش تو این مدت یه سری اطلاعات هم کسب کردم.اونم اینکه درسته رعیس خیلی آدم مثبتی نیست و دار و دستش هم خلافکار به نظر میان! ولی اون چیزی که تو ذهنم بود نیست.اینا نه آدم کش ان نه قاچاقچی و ن...
فقط عتیقه ها رو از کشور به کشور دیگه میفرستن.اون چند نفری رو هم که بخاطر مواد فروشی گرفتن و منم اشتباهی آوردن هم یه مسعله جدا بود.ولی از این بابت که رعیس و دارو دستش خلافکار نیستن خیالم راحت شد.
ولی باید بگم در هر صورت خیلی با نفوذ و قدرتمند هستن.
رعیس بزرگ روی مبل نشسته بود و تدی و بقیه خدمتکارها که سابقه بیشتر داشتن دورش وایساده بودن و خوش آمد میگفتن.از حق نگذریم من همیشه ذهنیتم از این جور آدم ها
خیلی منفیه! ولی این رعیس بزرگ واقعا آدم مهربونیه! در هر صورت، دختر جوانش هم با یه لباس خیلی باز پیشش نشسته بود.همیشه از این جور آدم ها بدم میاد.
و اما،بله بلاخره مایکل پتینسون هم تشریف آوردن.
اونا با هم مشغول صحبت شدن.و تقریبا دیر وقت بود تدی به من و چند تا از دخترا گفت که میتونیم بریم و استراحت کنیم.
اخ خدا رو شکر!
و من بلافاصله بعد از عوض کردن لباسم خوابیدم!
صبح بیدار شدم.ارایشم روی صورتم پخش شده بود.سریع رفتم دوش گرفتم و اومدم پایین.امروز باید روز جالبی باشه!چون رعیس بزرگ تشریف آوردن!
و قراره رعیس بزرگ امروز برای پیکنیک به باغشون که خارج از شهره برن، اینم که قوربونش برم یه جا بند نمیشه!
تدی داشت چند تا خدمتکار برای رفتن به پیکنیک انتخاب میکرد.
خیلیی دوست داشتم جزو اونا باشم.ولی نمیشد! چون خدمتکارهای با سابقه رو انتخاب میکردن:|
بعد از اینکه 3 تا از خدمتکارها رو انتخاب کردن حدودا ساعت 12 بود که راه افتادن و رفتن! من واقعا دوست داشتم باهاشون برم.
بعد از اونا حدودا نیم ساعت بعد رعیس اومد تو سالن! حتما دیر کرده.
و اومد سمتم! "ببینم،تو میتونی مشروب سرو کنی دیگه؟"
او ییییس.چی از این بهتر؟با این بهانه میرم پیکنیک!!!
"البته"
"دنبالم بیا"
توی دلم داشتن کیلو کیلو قند میسابیدن!
یه لحظه وایساد و به سر تا پام که لباس خدمتکاری پوشیده بودم نگاه انداخت.
"نکنه اینجوری میخای بیای؟ اونجا هوا خیلی گرمه بهتره لباساتو عوض کنی.من منتظرت میمونم"
بدمم نمیومد از این لباس مسخره سیاه و سفید راحت شم.رفتم تو اتاقم و سریع به لباسام نگاه کردم.یه پیرهن زرد رنگ ساده که آستین های سه ربع داشت پوشیدم با کفش های کالج.
تیپ قشنگی زده بودم!
سریع رفتم پیش رعیس.بعد سوار ماشینش شدیم و حرکت کردیم.
من تا حالا سوار همچین ماشینی نشده بودم.
راستش از یه لحاظ به مایکل پتینسون حسادت میکردم!
چون رعیس بزرگ پدر واقعی اون نبود!
اونم مثل من یتیمه ولی امکانات اون کجا و من کجا!
همینطور داشتم به دور و اطراف نگاه میکردم و از اینکه بلاخره مشروب سرو کردنم یه جا بدرد خورد خوشحال بودم.
که یهو رادیو رو روشن کرد.و یه موزیک تند بلند گذاشت! راستش از این جور آهنگ ها متنفرم.ولی جرعت نداشتم بگم عوضش کنه!
ولی اون بر خلاف من انگار واقعا از آهنگ لذت میبرد!
خوشبختانه بعد از چند دقیقه آهنگ تموم شد.و یه آهنگ پاپ عاشقانه پخش شد.واای من عاشق این آهنگم!
همینجوری صدای آهنگ خلا بینمون رو پر کرده بود.تا اینکه برسیم.من باهاش حرف نزدم چون ازش میترسم.اونم انگار تمایلی برای حرف زدن با من رو نداشت.
بلاخره رسیدیم.باغ واقعا قشنگ بود.
یه قسمت از باغ که یه سایه بون گنده داشت
نشسته بودن.منم براشون مشروب سرو میکردم.
بعد از یه مدت رعیس بلند شد که به دستشویی بره.دوست دختر رعیس بزرگ که اسمش جنی بود هم همزمان به دستشویی رفت.منم تو اون گرما حالم داشت بهم میخورد رفتم تا یه آبی به سر و صورتم بزنم.
وقتی داشتم میرفتم سمت سالن دستشویی دیدم که جنی داره مایکل رو میبوسه.و مایکل اونو زود از خودش جدا کرد.سریع یه گوشه قایم شدم.
"وات ده فاک تو چته؟"
"جنی چند بار بهت بگم از من فاصله بگیر"
بله؛اینا قبلا با هم رابطه داشتن.=)
" من هیچ وقت اون شب رو فراموش نمیکنم مایکل. منو تو یه روزی مال هم میشیم.من مطمعنم"
"بس کن جنی؛من فقط مست بودم چیزی یادم نمیاد."
اینا داشتن همینطوری حرف میزدن که من تصمیم گرفتم قبل از اینکه بیان بیرون برم؛
رفتم پشت بوته ها قایم شدم.
و بعد مایکل با عجله رفت و کمی بعد هم جنی رفت.
میتونم حدس بزنم که همش زیر سره جنی بوده.چون کاملا به روحیش میخوره.
یه مدت بعد هم من رفتم سره پستم.جنی رفت بغل رعیس بزرگ و لباش رو بوسید! اونم با ولع لبای جنی رو میبوسید.
من واقعا دیگه حرفی برای گفتن ندارم=)
مایکل اومد طرف من و حدودا 8 پیک مشروب خورد!!
میتونم بگم الان کاملا مست شده بود.دلم براش میسوخت همش بخاطر جنی بوده.
"دوستان تا فردا اینجا خواهیم بود.پس خوش بگذرونید!" اینو رعیس بزرگ گفت.
چی؟؟؟یعنی شبم اینجاییم.بی خیال!
یه مدت که گذشت مایکل مثل اینکه حالش خوب نبود به عمارت داخل باغ رفت تا یکم بخوابه.طبیعیه!هر کسی اونقدر مشروب بخوره سرش درد میگیره!
ولی با این میزان از مشروبی که خورد فکر میکنم تا شب هم مستیش نپره!
کم کم هوا تاریک شد.و قرار شد من برم مایکل رو برای خوردن شام صدا کنم.عمارت جالبی بود ولی یکم ترسناک بود!حس خوبی بهم نمیداد.جلوی یکی از اتاق ها وایسادم و حدس میزدم اونجا باشه.چند بار در زدم ولی صدایی نیومد.آروم در رو باز کردم و وارد اتاقش شدم.
خوابیده بود.حالا چیکار کنم؟بیدارش کنم؟عصبانی نشه؟!
فکر کنم بهتره بیدارش کنم.
ر..رعیس...بیدار شید برای شام متنطرتونن.
چشماشو آروم باز کرد.نمیتونم توصیف کنم که در اون حالت چقدر جذاب بود!
این بشر در هر حالتی جذابه کلا :/
چشماشو که کامل باز کرد به من خیره شد.
و چیزی نگفت! همینجوری به من زل زده بود.
حدود 5 دقیقه بعد گفت؛من شام نمیخورم برو بهشون بگو.بعد هم یه لیوان آب برام بیار.


Violet LoveWhere stories live. Discover now