از اتاق اومدم بیرون و فقط دعا میکردم که رعیس اونجا نباشه.چون جرعت چشم تو چشم شدن باهاش رو نداشتم.و راستش دلم مونده بود پیش بقیه اون کتاب! ولی دیگه نمیتونستم برم و بقیشو بخونم.
فکر کنم مهمون اومده بود.یه خانم جوون و شیک که حدودا 25 سالش میشد.حدس میزدم کی باشه:)دوست دختر رعیس.
خدمتکارها داشتن پچ پچ میکردن.متوجه شدم که رعیس باهاش کات کرده.ولی دختره بی خیال نمیشه.مثل اینکه اسمش سوفیاس
و پولداره.راستش بهش حق میدم که هنوز هم دنباله رعیس باشه.چون اون واقعا جذابه!
در هر صورت.سوفیا خیلی خوشکل نیست ولی خیلی باوقاره.وبا این ویژگی آدم رو به خودش جذب میکنه.بعد از یه ساعت رعیس اومد.
داشتن با هم آروم حرف میزدن نشنیدم چی گفتن.ولی مثل این میموند که سوفیا داره بهش التماس میکنه.فکر کنم رعیس متوجه نگاه و فوضولیه خدمتکارا شد و رفتن به اتاقش.
بعد از نیم ساعت صدای شکستن یه چیزی اومد و بعد سوفیا با چشمان گریون از خونه رفت.یه جورایی دلم به حالش سوخت:|ولی ته دلم از اینکه رئیس الان دیگه دوست دختر نداره،یه جورایی خوشحال بودم!!
بعد از رفتن سوفیا،همه پچ پچ ها قطع شد.و همه مشغول کارشون شدن.چند نفر هم مشغول سرو شام برای رعیس شدن.
و منم چون کاری برای انجام دادن نداشتم،تصمیم گرفتم برم به حیاط تا یکم هوام عوض شه،و اگه بتونم یکم به ستاره ها نگاه کنم.
آروم رفتم تو حیاط داشتم همینجوری پرسه میزدم که،واای نه!
یه صدای واق واق سگ اومد!من از سگ میترسم.وااای خدایا اون داره میاد سمت من!چقدر هم گندس!!حتما از نژاد سگ های بزرگه.
سگ کم کم داشت بهم نزدیک میشد،میدونستم اگه بدوم سگه بیشتر پی گیرم میشه ولی اگه هم اینجا وایسم.فکر کنم درسته قورتم بدم!
الان سگ حدود یه متر با من فاصله داشت،و وقتی دیدم چطوری داره با سرعت میاد سمتم بی اختیار دوییدم.سگ بیشتر سر و صدا کرد.خدایا حالا من باید چی کار کنم؟حتی اگه از دست سگ نجات پیدا کنم،از دست غرغر های رعیس و بقیه...حدود پنج دقیقه فقط داشتم میدویدم.قلبم محکم داشت به قفسه سینم میکوپید فکر کنم اگه یکم دیگه ادامه بدم،قلبم بپره بیرون!
وای!رعیس اومده بیرون.فکر کنم باید برم پشت اون قایم شم،اینجوری سگه دیگه متوقف میشه.با سرعت تمام رفتم پیش رعیس،اونم با چشمای متعجب داشت به من نگاه میکرد!
رسیدم پیشش اونم فقط زل زده بود به من و چیزی نمیگفت،سریع رفتم پشتش وایسادم،کاملا چسبیدم بهش،یه دستم رو گذاشتم رو کمرش،و با یه دستم داشتم ناخنم رو میخوردم.طاقتم تموم شده بود،بلاخره گریه کردم.سگ هم تا رعیس رو دید متوقف شد،البته چند تا از بادیگاردها اومدن و بردنش.
حدود چند ثانیه بود داشتم گریه میکردم که،رعیس برگشت طرفه من.از ترس غر غر هاش،شدت گریم بیشتر شد."هی آروم باش.همه چی تموم شد"
اون اینو گفت و سریع منو کشید توی آغوشش!
بله؟!رعیس منو بغل کرد!این همون رعیس خشن خودمونه؟
منم دستام رو گذاشته بودم رویه سینش.و فقط گریه میکردم،"گریه نکن رزا،همه چی تموم شد"نفسای داغش به پشت گردنم میخورد.ته دلم از اینکه اون چیزی نگفت و سرزنشم نکرد خوشحال بود.ولی نه در این حد که اینقدر با محبت رفتار کنه.نمیدونم چند دقیقه بود که منو بغل کرده بود که،یه صدایی ما رو به خودمون آورد.
"همه چی ردیفه قربان؟"
"آره تدی.رزا رو ببر داخل،مثل اینکه ترسیده"
و آروم از بغلش اومدم بیرون،با تدی رفتم.
"چی شد که سگ دنبالت کرد؟"
"با صدای گرفته از گریه گفتم؛فقط داشتم قدم میزدم تو حیاط،همین"
اون شب هم به خیر گذشت و واقعا از اینکه کسی سرزنشم نکرد خوشحال بودم.
رفتم تو اتاقم و از شدت خستگی،زود خوابم برد.
"رزا،هی،بیدار شو"
مثل اینکه صبح شده بود،یکی از دخترهای خدمتکار اومده بود منو بیدار کنه.
"ساعت چنده؟"
"دیر شده دخترجون،زود آماده شو.نیم ساعت دیگه رعیس میخاد همه رو ببینه،بجنب"
اون دختر که اسمش کاترین بود،ازش تشکر کردم و رفت.سریع بیدار شدم و آماده شدم.
دوست داشتم یکم بیشتر به خودم برسم و مرتب تر باشم.ولی وقت نبود و در ضمن هیچ وسایلی هم نداشتم!
"امروز اگه بتونم باید برم دنبال وسایلام!البته اگه سرجاش مونده باشه!"
سریع رفتم بیرون که دیدم همه وسط سالن پر شدن.رعیس اومد؛
و داشت با چشماش به همه نگاه میکرد تا کسی رو از قلم نندازه،منو که دید یکم مکث کرد،چیزی نگفت ولی با نگاهش هزار تا فش بهم داد! فکر کنم از اینکه همیشه خرابکاری میکنم شاکیه،راستش بهش حق میدم.
داشت آروم با تدی حرف میزد،فکر کنم در مورد فیش حقوقی داشت حرف میزد.
ولی اگه حقوق هم بدن به من چیزی نمیرسه،
چون دو روزه اینجام و همش خرابکاری کردم.
بعد از چند دقیقه تدی فیش حقوق همه رو داد
حتی به منم داد!
"ولی تدی،من تازه...
"میدونم.ولی اشکالی نداره.این رو به عنوان پیش پرداخت حساب کن.اوکی؟"
"باشه.ممنون"
تدی میخاست بره،که ازش اجازه گرفتم تا برم دنبال وسایلم.قبول کرد و گفت یه ساعت دیگه برگردم.
سریع رفتم و لباسم رو عوض کردم.همون شلوار جین سیاه و بلوز طوسی و کت چرمی سیاهم که باعث شد اشتباه گرفته بشم و بیام اینجا رو پوشیدم،کیفم رو هم برداشتم و یه تاکسی گرفتم و رفتم.
خدای من شکرت!وسایلم سرجاشه!
چه عجیب که کسی بهش دست نزده!سریع چمدون هام رو بردم تو ماشین و برگشتم خونه.واقعا خوشحال بودم.چون من تو دنیا فقط همین وسایلام رو دارم،بردمشون تو اتاق و مرتب چیدمشون.و یهو یاد اون اتاق که اجاره کرده بودم افتادم!
میدونستم اگه برم پیش بنگاه دار دبه میکنه و پولم رو نمیده،فقط برای خودم دردسر ایجاد میکنم.پس بیخیال اون اتاق و پولش.
YOU ARE READING
Violet Love
Фанфикکی گفته کسی که بدبخته،همیشه بدبخته؟ اتفاقات تازه و عجیب همیشه زندگیتون رو دگرگون میکنن،درست همونجایی که انتظارش رو نداری! دختر قصه ما با مردی با دنیای متفاوت بهم میرسن.و این شروعی میشه برای تغییر زندگی هر دونفر...