Roza رزا
من،رزا دختری که از وقتی یادم میاد با مادر بزرگم زندگی کردم،چون به گفته مادربزرگم پدر و مادرم وقتی من یک سالم بود تو یه زلزله کشته شدن.و وقتی 16 سالم بود مادر بزرگم،تنها کسی که توی دنیا داشتم،اون هم فوت شد...
و به دلیل بدهی های زیادی که داشتیم خونه کوچیکمون هم توسط دولت توبیخ شد.
و من نه کسی رو داشتم که ازم مراقبت کنه و نه جایی داشتم برای موندن
.به ناچار توسط معرفی بعضی از دوستام وارد یه بار شدم.(چون من جایی برای موندن نداشتم!و این بار تنها جای امنی بود که میتونستم برای خودم یه اتاق داشته باشم!میدونم مسخرس امنیت تو بار؟! ولی اینجا همه چی ممکنه.راستش به جز من چند تا دختر دیگه هم که اکثرا از خونه فرار کردن اینجا زندگی میکردن )
من از بار متنفرررررمممم.
البته خدا رو شکر،که این( بار)با اون دیسکوهایی که من تو ذهنم داشتم فرق میکرد.و من فقط نوشیدنی سرو میکردم.
الان از اون روزی که من وارد اینجا شدم 2 سال میگذره.و من الان 18 سالمه.و بدبختانه باید همینجوری به زندگی فاکیم ادامه بدم.از صبح تا شب کار تویه بار یه مکان تاریک!
که همیشه موزیک های لایت و مسخره پخش میشه و من مامور بودم برای مردم مشروب سرو کنم اون قدر که مست بشن!
و راستش از مشروب حالم بهم میخوره.من فقط یه بار مشروب خوردم،و تا آخر عمرم کافیه!"رزا کجا موندی؟امروز کارمون زیاده زود بیا."
اههههه از دست این خانم میشل.همیشه غر میزنه.
خب یه روزه دیگه شروع شد باید فکر کردن راجبه گذشتم رو کنار بزارم و به کارم برسم.
از اتاقم(که طبقه بالای بار بود ) اومدم پایین.
وووو! اینجا چه خبره؟!
همه مشغول تمیز کارین!
"امروز چه خبره؟"
خانم میش":آه از دست تو رزا،مگه نمیدونی.امروز قراره رعیس بیاد اینجا برای بازدید.!!!"
چییی؟!! وای رعیس!
من الان دو ساله که اینجام.در مورد این رعیس خیلی شنیدم در مورد ابهت،ثروت،جذابیتش و... ولی تا حالا ندیدمش پس به خاطر همینه همه امروز در حال تمیز کارین.!
خب خیلی هم عالی! پس امروز بلاخره میتونیم این رعیس بزرگ رو ملاقات کنیم!
بی صبرانه منتظر دیدنشم.البته شنیدم خیلی هم عصبی و خشنه.باید حواسم رو حصابی جمع کنم.
"-رزا ما داریم میریم طبقه بالا رو هم تمیز کنیم.
تو اینجا باش."
"باشه!"
اووووف،خدا خودش امروز رو به خیر کنه.
فکر کنم بهتره خودم رو با موبایلم مشغول کنم تا اونا برسن.فکر کنم رعیس با خودش یه ده بیست ها هم بادیگارد بیاره :| و منم باید براشون مشروب سرو کنم.اووووف خدایا حاضرم کلیم رو بفروشم ولی از این خراب شده برم!
تو همین افکار بودم که یهو صدای جیرینگ در اومد و در باز شد.
یه پسره قد بلند و فوق العاده خوش هیکل با چهره جدی وارد شد.
خدایااا چقدر احمق داریم.این یارو مگه نمیدونه امروز تعطیله:|(الانه که دوباره جوش بیارم.از سرو کله زدن با پسرهای جوون متنفرم.از همشون متنفرم.اونا فکر میکنن من یه دختره خوشگذرونم.چون تو بار کار میکنم! منم ترجیح میدم به جای لاس زدن باهاشون سریع بهشون جواب بدم و از دستشون راحت شم )
اومد نزدیک صندوق.با صدای ارومی که بزور میشد شنید گفت؛
-"سلام"
من"س.کاری دارید؟"
-"چطور؟"
من-"آخه امروز تعطیله"
-"میدونم"
(وات ده هل؟؟میدونی؟!!! اونوقت چرا اومدی!)
من که حوصله جر و بحث با این یارو رو ندارم
من-"ببین اقا،امروز تعطیله و قراره یه آدم مهم بیاد.لطفا بدون سرو صدا راتو بکش و برو."
-"تو اینجا چه کاره ای؟"
(خداونداااا به اینم باید جواب پس بدم؟ )
-"همه کارشم.و اصلا حوصله تو یکی رو ندارم،مگه زبون آدمیزاد حالیت نمیشه گفتم تعطیله.تمام!"
-"اووووش.اوکی برو بگو رعیست بیاد"
-مرتیکه دارم بهت میگم گمشو بیرون!چرا نمیفهمی!!!!!
یهو خانم میشل رو دیدم که داشت میومد پایین،
-اوه خدای من.آقای پتیمن!!!!

YOU ARE READING
Violet Love
Fanficکی گفته کسی که بدبخته،همیشه بدبخته؟ اتفاقات تازه و عجیب همیشه زندگیتون رو دگرگون میکنن،درست همونجایی که انتظارش رو نداری! دختر قصه ما با مردی با دنیای متفاوت بهم میرسن.و این شروعی میشه برای تغییر زندگی هر دونفر...