نزدیک غروبه،یکی از خدمتکارها چند دقیقه پیش گفت که؛رعیس بزرگ قراره برگرده! اون هفته پیش اومد و برگشت و دوباره قراره بیاد.دقیق نمیدونم برای چی.ولی در هر صورت اون قراره بیاد و این به معنایه اینه که جنی هم میاد:|
از وقتی که یه سری اتفاقات بین من و مایکل افتاده،تنفرم نسبت به جنی بیشتر شده.
میتونم بگم اون فقط یه هرزس.نزدیک شامه؛و اونا تازه رسیدن.
رعیس بزرگ برای استراحت به اتاقش رفته.و جنی اینجا رویه یکی از مبل ها نشسته و داره ودکا میخوره.لباسش هم زیادی سکسیه!
اصلا چه لزومی داره که تویه خونه اینجوری لباس بپوشه؟!
من واقعا ازش متنفرم.
"دخترا،باید برید و شام رو سرو کنید"
تدی اینو گفت. و ما به سالن غذاخوری رفتیم.
میز از قبل چیده شده بود و ما فقط قرار بود براشون شام رو سرو کنیم.
رعیس بزرگ رو قسمت مخصوصش نشسته بود.جنی و مایکل هم رو به رویه هم.واقعا از اینکه جنی نزدیکه مایکله حالم بهم میخوره.
دوست دارم دیس غذا رو بریزم رو لباسش:)
یه لحظه وایسا!
چرا که نه؟! در هر صورت من که قرار نیست اخراج شم فوقش کمی تنبیه میشم، ولی ارزششو داره!
ما مشغول سرو شام بودیم که جنی بهم اشاره کرد که براش سوپ بریزم.و این بهترین فرصته!
با احتیاط رفتم سمتش.یه ملاقه سوپ ریختم تو بشقابش.میخاستم ملاقه دوم رو بریزم که کاسه بزرگ سوپ رو که داغ بود نزدیک میز کردم و طی یه حرکت طبیعی کاملا کاسه سوپ رو خالی کردم روش :)و ناگهان جنی رو داریم که داره جیغ میزنه!!!
رعیس بزرگ کمی دستپاچه شد!
" دختره احمق چی کار کردی؟!"
جنی این رو گفت.و من سعی کردم خودم رو متاسف نشون بدم.ولی تو دلم عروسی بود!
همه خدمتکارها دستپاچه شده بودن.رعیس بزرگ هم با نفرت بهم نگاه میکرد.و مایکل کاملا بی تفاوت داشت به همه نگاه میکرد!!
جنی رفت که لباسش رو بشوره.
و تدی با عصبانیت دست من رو کشید و از سالن برد بیرون..
و قسم میخورم حدود نیم ساعت داشت عربده میکشید و باهام دعوا میکرد ولی من عین خیالم نبود!!! ؛)
"رزا،من دیگه نمیدونم.تنبیهت به عهده رعیس!"
تدی اینو گفت و بلاخره رفت!
و من یه نفس راحت کشیدم.
و حدودا یک ساعت بعد به دستور تدی رفتم به اتاق مایکل.
اون پشت میزش نشسته بود و نیشخند به لب به صفحه لبتابش خیره شده بود.و قهوه میخورد.
نزدیک میزش شدم.بلاخره از لبتابش چشم برداشت و به من نگاه کرد.
"از دستت عصبانی نیستم.ولی کار خوبی نکردی"
"من متاسفم..اون یه اتفاق بود!"
مایکل با یه قیافه حق به جانب به من نگاه کرد متوجه شد که دروغ گفتم.
"دروغگوی خوبی نیستی رزا.."
و بعد از پشت میزش بلند شد و به طرف در رفت."دنبالم بیا"
دنبالش رفتم.ولی داشت کجا میرفت؟
"کجا داریم میریم؟"
"باید تنبیه بشی"
!!بله؟؟
همینجوری دنبالش رفتم.منظورش از تنبیه بشی چی بود؟نکنه واقعا میخاد تنبیهم کنه!!
ولی آخه چهرش عصبانی نبود!!
رسیدیم به پارکینگ.در ماشینش رو برام باز کرد."سوار شو"
سوار شدم.حرکت کردیم.ولی کجا؟دارم از کنجکاوی میترکم! و میدونم اگه سوال بپرسم جواب نمیده و شاید عصبانی شه.تو کل راه چیزی نگفتم.حدود 40 دقیقه بعد
جلوی یه ویلا پیاده شدیم!
این ویلا در مقابل خونه اصلی رعیس کوچیک بود ولی واقعا زیبا بود!
"پیاده شو"
بی سر و صدا پیاده شدم.دیگه داشتم نگران میشدم.کجا داریم میریم؟
در رو با کلید باز کرد و وارد شدیم.عجیبه این جا کسی نیست! حتی یه سرایدار!
چراغ ها رو روشن کرد. و من جلوی در خشکم زده بود!
"بیا تو.نترس اینجا هیولا نداره"
وارد ویلا شدم.مایکل بخاطر قیافه متعجب من داشت میخندید! جالبه! به ندرت میشه دید اون بخنده!
"تنبیهی در کار نیست.فقط خواستم اونجا نمونم.بخاطر جنی..و میدونم که ماجرای جنی رو میدونی..اون روز دیدم که پشت بوته ها قایم شده بودی."
من خشکم زده بود."چی؟"
و اون دوباره خندید.فهمیدم که اون همه چیو میدونه.پس نباید انکار میکردم فقط یه لبخند ساده زدم.
اون رفت و رویه مبل نشست و مشغول تماشای تی وی شد!
من یه قیافه مسخره به خودم گرفتم و گفتم"پس اگه تنبیهی در کار نیست.برا چی منو آوردی اینجا؟!"
"تو تنها کسی هستی که ماجرای جنی و منو میدونی"
"خب؟"
خب تو باید کمکم کنی تا از دستش خلاص شم.
بعد هم رفتم رو مبل نشستم و مایکل با کمی مکث شروع کرد.و اون گفت که یه شب جنی تو نوشیدنیش دارو ریخته و از مایکل سو استفاده کرده=)
و بعد از اون هم دست از سر مایکل بر نمیداره..
و از من میخاد که کمکش کنم.
اون گفت که نقشه شو برام فردا میگه.
و دیر وقت بود. راستش منم کمی خوابم میومد..ولی نه خیلی!
خمیازه کشیدم."تو خوابت میاد؟"
من سرم و تکون دادم و چشمام رو بستم.و یهو متوجه شدم که اون منو بلند کرده!!!
اون منو تو بغلش گرفته بود و داشت به سمت یکی از اتاق ها میرفت.و من که جرعت زل زدن به چشماش رو نداشتم چشمام رو بستم.
در یکی از اتاق ها رو باز کرد کرد منو آروم رویه یکی از تخت ها گذاشت.در واقع من خوابم نمیومد فقط چشمام رو بسته بودم.
وقتی داشت منو روی تخت میزاشت مثل اینکه یه چیزی به پاش گیر کرد و افتاد روی تخت من!
ولی خودش رو با دستاش نگه داشته بود.
من سریع چشمام رو باز کردم که ببینم چی شده.ولی چیزی که نباید اتفاق میوفتاد.اتفاق افتاد.چشمای هر دومون به هم گره خورد.و من از این میترسم.وقتی ما به هم زل میزنیم.نمیدونم آخرش چی ممکنه بشه!
و ما یک دقیقه بی حرکت به هم زل زدیم.
من روم رو برگردوندم به طرف دیوار ولی اون دست بردار نبود!
اون سرشو آروم داشت میاورد سمت لبام.
و من هیچ کاری نمیکردم.نمیدونم این همون مایکله که بعد از بوسیدن من تو سالن خجالت کشید و رفت؟؟!!
و لب های اون آروم روی لب هام حرکت کرد.
اتاق تقریبا تاریک بود.و فقط نور چراغای حیاط بود که کمی اتاق رو روشن کرده بود.
من آروم روی تخت نیمخیز شدم.ولی اون دست از بوسیدنم برنداشت.
کم کم دستش را بالا آورد و گذاشت روی گونم،و یه لحظه متوقف شد و به من نگاه کرد.
میتونستم تویه چشماش بخونم که منظورش چیه.و ما یه بار این قضیه رو تا مرض پیش رفتیم:|
راستش من وقتی در برابر مایکلم دست و پام رو گم میکنم:|"از دید مایکل"
نمیدونم این چه حسیه نسبت به رزا دارم.
من فقط در برابر اون کم میارم.من تا حالا با چندین تا دختر بودم ولی هیچ وقت یه همچین حسی تجربه نکردم.
فقط اونه که وقتی به چشماش نگاه میکنم.تسلیم میشم،نمیتونم بر خلاف اون عمل کنم.دوست دارم کاری کنم که اون دوست داشته باشه.
وقتی افتادم روی تختش.و اون صورته مثل فرشته رو دیدم نتونستم..من واقعا در مقابل اون ضعیفم.نمیتونم در برابرش مقاومت کنم.
شاید الان وقتشه.."از دید رزا"
من دیگه نمیتونستم در مقابل مایکل مقاومت کنم.من تو چشماش نگاه کردم و دیگه تمومه!
اون کاملا آروم موهام رو کنار زد و لب هاش رو گذاشت پشت گردنم.
از اینکه قراره امشب،رو این تخت تا کجا پیش بریم هیچ نظری ندارم.!
اون آروم داشت پیش میرفت.پشت لباسم یه زیپ داشتم.اون آروم زیپ لباسم رو کشید پایین.همه چیز داشت آروم پیش میرفت و من از تماس دست هاش با بدنم حس عجیبی بهم دست میداد.
اون الان کاملا لباسم رو از تنم درآورده بود.
و با یه حرکت تی شرت خودش رو هم در آورد.
اون واقعا بدن بی نقص و سکسی داره.احساس کردم یه برآمدگی رو شلوارش ایجاد شد.
این سری احساس کردم لباس زیرم داره خیس میشه.
من تا حالا تجربه این کار رو نداشتم و اینکه الان در مقابل مایکل بودم و وقتی اون بهم دست میزد واقعا از خود بی خود میشدم!
اون دوباره لبام رو بوسید.و بعد چونم و زیر گردنم رو بوسید و پایین تر اومد.
و بعد شروع به باز کردن بند سوتینم کرد.من هیجان زده بودم و یه آه کشیدم.
🙈🙉🙊
برید از خدا بترسید😒😝😷
نظر هم که نمیدید😐تا نظر ندید من بقیشو نمینویسم.😊با تچکر💦💦😎👊

YOU ARE READING
Violet Love
Fanfictionکی گفته کسی که بدبخته،همیشه بدبخته؟ اتفاقات تازه و عجیب همیشه زندگیتون رو دگرگون میکنن،درست همونجایی که انتظارش رو نداری! دختر قصه ما با مردی با دنیای متفاوت بهم میرسن.و این شروعی میشه برای تغییر زندگی هر دونفر...