صبح شده بود خورشید داشت طلوع میکرد.
و من اصلا خوابم نمیومد.امیدوارم تو طول روز خوابم نیاد!
ساعت حدودا 8 شده بود و من یه ذره خوابیده بودم.خدا رو شکر تو اتاقم حموم بود.رفتم و یه دوش گرفتم و اومدم پایین.همه اینجان!
فکر کنم من دیر کرده باشم!ولی اهمیتی نداره.
آقای تدی که یه جورایی دست راست رعیسه
داشت با بقیه در مورد کارای امروز حرف میزد
منو که دید گفت"رزا،راستش امروز باید تمیزکاری کنی.اتاق کتابخونه رو"
کتابخونه؟! من عاشق کتابم.ولی اینجا کی کتاب میخونه؟نکنه رعیس!به اون هر چیزی میاد به جز کتاب خوندن.
من با دوتا از دخترایی که اونجا خدمتکار بودن رفتیم برا نظافت.راستش تو عمرم تمیزکاری به اون صورت نکردم.مشعول تمیزکاری شدیم و بعد یه ساعت که کار تموم شد چشمم خورد به کتاب fifty sheads of grey جلد 2 که روی میز مطالعه بود!حتما یکی داره اینو میخونه واووو!من عاشق این کتابم و جلد 1 رو خوندم.میخاستم اون کتاب رو بخونم.ولی من اجازه ندارم! مخصوصا اگه این کتاب خونه برای رعیس باشه.
از اون کتاب دست کشیدم و اومدیم بیرون روبه روی کتابخونه یه اتاق بود که در ورودیش خیلی باشکوه بود و با بقیه در اتاق ها فرق میکرد.حدس میزنم این اتاقه رعیسه!
با اینکه تدی گفته بود هیچ کسی حق رفتن به اتاق رعیس رو نداره.ولی من از شدت کنجکاوی داشتم دیوونه میشدم که به اون اتاق برم.
و فقط دنبال فرصت بودم که بتونم به اون اتاق برم.شاید اونجا بتونم یه چیزایی در مورد این رعیس جوان بفهمم!
ساعت حدودا 4 بعد از ظهر بود.رعیس از خونه بیرون رفته بود و تقریبا همه بیکار بودن چون کاری برای انجام دادن نبود.بیشتر خدمتکارا با موبایل هاشون مشغول بودن.من رفتم پیش تدی.
"میشه یه خواهشی بکنم؟"
"البته"
"اجازه میدی برم به کتابخونه؟قول میدم به چیزی دست نزنم."
تدی دو به شک بود ولی بعد از کمی مکس گفت"باشه ولی اگه اتفاقی بیوفته مسئولیتش دست من نیست ها"
"سریع ازش تشکر کردم و رفتم به کتابخونه"
اول وارد کتابخونه شدم و سریع رفتم دنبال اون کتاب ولی اونجا نبود!
با خودم گفتم حتما تو اتاقه رعیسه.الان هم که رعیس اینجا نیست.کسی هم که تو این طبقه نیست.با احتیاط رفتم سمت اتاق.آروم دستگیره رو با ترس فشار دادم و رفتم داخل.
و دهنم باز موند! اینجا خیلی بزرگه!و خیلی شیک! چند دقیقه فقط محو تماشای اتاق بودم.ولی خیلی شلوع نبود.همه چی با نظم چیده شده بود یه تخت دونفره اون وسط
یه اتاقه دیگه که دیگه در داشت و فکر کنم اتاق لباس بود.یه میز کامپیوتر و یه صندلی راحتی.و یه تابلو خیلی بزرگ رو دیوار که یه فتوشوت سیاه و سفید از خودش بود! باید اعتراف کنم که این بشر واقعا جذابه.
و ناگهان چشمم خورد به کتاب!روی میز بود.یعنی واقعا اون این کتاب رو میخونه؟اصلا چنین چیزی به شخصیتش نمیخوره!
این کتاب عاشقانه و اون با شخصیت خشن و جدی!
به هر حال.نشستم روی میز مطالعه و کتاب رو باز کردم.و شروع کردم به خوندنش.حتی نفهمیدم که چند ساعت گذشته بود؟!
ولی نصفه اون کتاب رو خونده بودم.همونطور که تو کتاب غرق بودم،
"کی به تو اجازه داده بیای اینجا؟"
یا مریم مقدس!اون برگشته و من اصلا متوجه اومدنش نشدم.حالا چیکار کنم؟
"من...مم...من داشتم..""ببین من نمیدونم تو چطوری اومدی اینجا.ولی میدونم که میدونی نباید نیومدی اینجا.در هر صورت من فقط خواستم بهت کمک کرده باشم که اینجا استخدامت کردم.سو استفاده نکن.الان هم سریع برو بیرون."
من خشکم زده بود.بازم خرابکاری کردم
"برو دیگه"با لحن تند و بلند گفت
خودمم نفهمیدم چه جوری اومدم بیرون!
واقعا اون لحظه دلم میخاستم زمین باز شه و منو ببلعه.
رفتم اتاقم و تا شب خودمو حبث کردم.
تا ساعت 8 شب که یکی از خدمتکارها منو صدا کرد تا برم و به کارها برسم.

YOU ARE READING
Violet Love
Fanfictionکی گفته کسی که بدبخته،همیشه بدبخته؟ اتفاقات تازه و عجیب همیشه زندگیتون رو دگرگون میکنن،درست همونجایی که انتظارش رو نداری! دختر قصه ما با مردی با دنیای متفاوت بهم میرسن.و این شروعی میشه برای تغییر زندگی هر دونفر...