از خواب بیدار شدم.وااای خدای من ببین ساعت چنده!من خیلی خوابیدم.به ساعت موبایلم نگاه کردم ساعت 12 شبه!من حدودا ساعت 6 بعداز ظهر خوابیدم! پس چرا کسی بیدارم نکرد؟!
در هر صورت.صدای شکممو دارم میشنوم.من از صبح فقط نصفه یه ساندویچ رو خوردم.فکر کنم اگه چیزی نخورم همینجا جان به جان آفرین تسلیم کنم!
بهتره برم یه چیزی پیدا کنم برای خوردن.در اتاقم رو آروم باز کردم.چرا همه جا تاریکه؟البته الان ساعت 12 هست ولی اونقدر دیر نیست که همه جا خاموش باشه!حتما اینم از اون دستورهای مسخره آقای رعیسه.هه
داشتم با احتیاط میرفتم طبقه پایین به زور از تو تاریکی راه آشپزخونه رو تشخیص دادم.داشتم همینطوری راه میرفتم که یهو متوجه یه نفر شدم.فکر کنم یه مرد باشه چون هیکلش درشته، همین که خواستم برگردم ببینم کیه.تعادلمو از دست دادم و چون دقیقا رو به روم وایساده بود دوتایی خوردیم زمین!
و من افتادم روی اون.صورت هامون اونقدر نزدیک هم بود که کاملا نفساش به پوستم میخورد.ولی نمیتونستم ببینم کیه، که اون چراغ قوه گوشیشو گرفت رو صورتم.و من سریع رفتم کنار.وای خدایا این که رعیسه!
فکر کنم این دفعه درسته قورتم بده.بابت دست و پاچه چلفتگیم!
هر دوتامون بلند شدیم اون چراغ سالن رو روشن کرد.و من سرم و انداختم زمین.
و همینجوری بهم زل و زد و گفت "تو اینجا چی کار میکنی؟"
"امم.من،راستش،اومده بودم آب بخورم!"
نمیتونستم بهش بگم داشتم از گرسنگی میمردم.چون بازم مسخرم میکرد.
باشه،برو به کارت برس.و بعدشم رد شد!
همین! توقع داشتم حداقل یه متلک بندازه.
به خیر گذشت.رفتم تو آشپزخونه و خدا رو شکر یه چیزایی برای خوردن پیدا کردم سریع با خودم اوردمشون تو اتاقم.چون اگه رعیس منو در حال غذا خوردن میدید بد میشد.رفتم اتاق و بعد از خوردن غذا،دیگه خوابم نمیومد.!
چون نصف روز و خوابیده بودم!
و تا صبح داشتم تو اینترنت میچرخیدم.
YOU ARE READING
Violet Love
Fanfictionکی گفته کسی که بدبخته،همیشه بدبخته؟ اتفاقات تازه و عجیب همیشه زندگیتون رو دگرگون میکنن،درست همونجایی که انتظارش رو نداری! دختر قصه ما با مردی با دنیای متفاوت بهم میرسن.و این شروعی میشه برای تغییر زندگی هر دونفر...