پارت 12

276 17 6
                                    

"از دید مایکل"
اون دختر،رزا. اوه اون خیلی کله شقه
من واقعا نمیدونم اون شب چی کار کردم!
من مست بودم...ولی..نه..مطمعنم چیزی نشده.
تنها چیزی که یادم میاد این بود که اون با گریه سعی داشت یه چیزی رو بهم بگه..
اوووف باید بی خیال اون دختر بشم.من کارهای مهم تری دارم.اون دختر داره ذهنم رو مشغول میکنه و این برای کارم اصلا خوب نیست.

"رزا"

از اون شب که توی عمارت باغ بودیم حدود دو هفته میگذره.ولی من دیگه نمیتونم مثل قبلا ها با رعیس برخورد کنم!
باید محتاط تر عمل کنم.
"هییی رزا،کارم تموم شد"!
کاترین بود.حالا میتونستیم یه عالمه حرف بزنیم.روی تخت من دراز کشیده بودیم و به سقف خیره شده بودیم.
"ای کاش میشد بتونم تو همین حالت،ستاره هارو ببینم!
کاترین خندید.
"خوب میتونی تو حیاط دراز بکشی و ببینی!"
"که دوباره سگ به طرفم حمله کنه؟"
و خندش بلندتر شد!!
بعد از چند دقیقه.
"راستش به جز حیاط میتونی یه جایه دیگه هم ستاره ها رو تماشا کنی.جایی که هیچ کسی نمیفهمه."!
گیج شده بودم.منظورش چی بود؟ گنگ بهش نگاه کردم.
"میدونی رو پشت بوم یه گلخونه شیشه ای هست. اونجا کسی رفت و آمد نداره! هیچ کسی نمیفهمه،راحت میتونی تا صبح ستاره ها رو تماشا کنی!"
"اونوقت چجوری باید برم؟مگه پشت بوم قفل نیست؟"
کاترین دوباره خندید."رزا،من یه ساله اینجا کار میکنم.من یه کلید زاپاس دارم!"
"از دست تو"
از این ایده کاترین خیلی خوشم اومد.میتونستم تا صبح روی پشت بوم دراز بکشم و ریلکس کنم.
منتظر شدم تا چراعای خونه خاموش شه.کاترین امروز خسته بود بخاطر همین خودش نیومد.
و من آروم و حرفه ای! از اتاق رفتم بیرون و سریع رسیدم به در قفل شده پشت بوم!
کلید رو انداختم و باز کردم.نسیم خنک کاملا به صورتم خورد!
عجب حس خوبی!
سریع رفتم تو گلخونه.اونجا کسی نمیتونست منو ببینه. و تا صبح میتونستم ستاره ها رو ببینم.نمیدونم چجوری توصیف کنم که چقدر زیبا بود! خیلی وقت بود آسمون رو تماشا نکرده بودم.باید یه دل سیر نگاش کنم!چی از این بهتر!

"از دید مایکل"
این هفته؛هفته سختی بود.
آآآه سرم داره درد میکنه.با اینکه قرص خوردم ولی بازم سردردم قطع نمیشه.شاید بهترین کار اینه که برم و کمی هوا بخورم.
از اتاق خارج شدم و داشتم میرفتم رو به حیاط.که!
در پشت بوم چرا بازه؟نصفه شبی؟نکنه دزده!
ولی چطور امکان داره! با این همه محافظ!
من تا حالا ندیدم دزد بتونه بیاد به این خونه!
تصمیم گرفتم برم به پشت بوم.هوای خنکش حالم رو جا آورد.و کمی از سردردم رو کم کرد.
دور و اطراف رو بررسی کردم کسی نبود!
پس کی در رو باز کرده؟
خدای من.یعنی کی میتونه باشه.داشتم روی پشت بوم قدم میزدم که صدای آهنگ رو شنیدم! صدا خیلی کم بود و به زور شنیده میشد رفتم سمت گلخونه.و صدا نزدیک تر شد در گلخونه رو که باز کردم!
"تو این جا چیکار داری میکنی؟؟؟"

"از دید رزا"
محو تماشای آسمون شده بودم.موزیک آرامش بخشی که داشتم گوش میدادم جو رو داستانی کرده بود! واقعا حسه خوبیه.یه لحظه چشمام رو بستم و از موسیقی لذت بردم.
که ناگهان؛مثل اینکه یکی اومد!
"تو اینجا داری چی کار میکنی؟" با ترس برگشتم سمت صدا.رعیس بود.خدایا!
رنگم پریده بود.دوباره از دستم عصبانی میشه.ولی آخه اون برایه چی اومده بود اینجا!
"من فقط اومده بودم آسمون رو تماشا کنم"
با ترس این رو گفتم.
"چرا در پشت بوم رو باز گداشتی؟"
چی؟وای! در پشت بودم.کاترین بهم گفته بود که فراموش نکنم که در پشت بوم رو ببندم ولی من یادم رفت!
"امم...من فراموش کردم!" جو داشت سنگین میشد و من اصلا حوصله شنیدن غرغر های رعیس رو نداشتم!
زیر لب معذرت خواهی کردم و میخواستم برم.
ولی اون مانع شد.
"اشکالی نداره،میتونی همینجا بمونی."
اون اینو گفت و اومد و نشست گوشه کاناپه ای که اونجا بود!.
زیاد تعجب نکردم.شاید اونم مثل من نیاز داشت که ریلکس کنه! ولی خیلی بهتر میشد اگه من تنهایی میتونستم ریلکس کنم!
آروم رفتم و نشستم یه گوشه ای از کاناپه
اونم رو کاناپه ولو شده بود!
و چشماش رو بسته بود.
"همیشه میای اینجا؟"
اون اینو ازم پرسید.
"نه امروز اولین بارمه."
"جای خوبیه"
اون داشت باهام صمیمی حرف میزد.ما تو این هفته با هم برخورد کمی داشتیم.و اینکه اون الان صمیمیه یکم عجیبه!
ولی این میتونه فرصت خوبی باشه تا بتونم دربارش یه چیزایی بفهمم.
"شما هم آسمون رو دوست دارید؟"
"آره.راستش وقتی بچه بودم خیلی به آسمون نگاه میکردم.و فکر میکردم اون خیلی نزدیکه!
و همیشه در مورد رویاهام در مورد آسمون به دوستام میگفتم و اونا فقط مسخرم میکردن"
و من خندیدم.اونم یه لبخند ساده زد.
من نباید فرصت رو از دست بدم.هر طور که شده باید سوال پیچش کنم.
"اجازه دارم یه سوال ازتون بپرسم؟"
"اره"
"شما هم به خوندن کتاب علاقه دارید؟منظورم اون کتابه fifty sheads of grey? "
اون کمی مکث کرد.و بعد گفت"آره من همیشه رمان میخونم.فرقی هم نمیکنه چه جوری رمانی باشه."
اون داشت در مورد جواب دادن به سوالم تفره میرفت.
"به نطرت چجور کتابیه؟"ازش پرسیدم.
"کتاب جالبی به نظر میاد.البته اگه بحث و مسعله هایه فاشیستی کتاب رو حذف کنیم.کتاب خوبیه"
" اوه.ولی همین افکار فاشیستی کتابه که اونو منحصر به فرد کرده! راستش تونسته ادبیات شگفت انگیزی به کار بگیره و کاملا میشه هنرهای نمایشی معاصر و توش حس کرد!"
اون از حرفی که زدم جا خورد و چشماشو باز کرد و با تعجب بهم خیره شد.
و شروع کردن به خندیدن!
"حرف خنده داری زدم!؟"
خندشو قطع کرد و گفت"تو از این جور چیزا هم سر در میاری؟!"
"خیلی عجیبه؟"
"نه فقط.فکر نمیکردم اطلاعاتت تا این حد وسیع باشه!"
" من تو یه (بار) کار کردم.و مدرسه رو تو کلاس هفتم ترک کردم.ولی این دلیل نمیشه که یه آدم بی سواد و احمق باشم!"
"منظور من این نبود"
با حالت سوالی بهش نکاه کردم.سر ذوق اومده بود خودش رو روی کاناپه جا به جا کرد.و رو به روی من نشست.
"پس تو با اون چیزی که من فکر میکردم فرق داری خانم کوچولو."
چی؟حتما فکر کرده من یه دختره ساده و احمقم! اهمیتی ندادم و به آسمون خیره شدم.
"بهت بر خورد؟"
"نه اصلا.تو هیچی در مورد من نمیدونی هیچی"
"دوست دارم بدونم." کاملا لحنش جدی بود.
و نمیدونستم اگه از خودم براش بگم چی میشه؟! ولی این میتونست یه راهی باشه که بتونم بیشتر باهاش صمیمی شم و راجبش بیشتر بدونم.
یه آه کشیدم و"راستش،پدر و مادرم تو یه زلزله کشته شدن.و از وقتی یادم میاد با مادربزرگم زندگی کردم وقتی 16 سالم بود.اونم فوت شد.بخاطر همین مجبور شدم تا مدرسه رو ترک کنم و تو یه بار کار کنم و..."
کاملا میتونستم تعجب رو از نگاش بفهمم.اون با دقت تمام داشت گوش میکرد!
" بقیشم که خودتون میدونید، اومدم اینجا.."
با صدایه آرومی گفت"من متاسفم.." (اینو بخاطر فوت پدر و مادرم گفت)
حالت صورتش به کلی عوض شده بود.میتونستم حدس بزنم که کاملا رفته بود تو فکر و داشت اتفاقاتی که برام افتاده رو تجسم میکرد!
بعد از چند دقیقه "میدونستی؛من و تو خیلی شبیه همیم"
حتما اینو بخاطره یتیم بودن هر دومون میگه،
میخاستم از زبون خودش بشنوم."چطور مگه؟"
"راستش منم پدر و مادرم رو از دست دادم البته وقتی 7 سالم بود و بعد از اون به پرورشگاه سپرده شدم و آقای پتینسون منو به فرزندی گرفت."
خودم رو به اون راه زدم:)
"اوه،منم متاسفم"
لبخند تلخی زد.میتونستم درکش کنم.ما یه درد مشترک داشتیم.

"از دید مایکل"
پس اونم مثل منه!
اونم پدر و مادری نداره.میتونم درک کنم که چقدر سختی کشیده و اون یه دختره!
و حتما تحمل این درد براش به مراتب سخت تر از منه!
و اون کتاب میخونه و...! اون حرف هایی که زد در حد تحصیلات دانشگاهی بود!
اگه نمیشناختمش میگفتم پس دروغ میگه که دانشگاه نرفته!
و این خیلی جالبه.اون تقریبا با تمام دخترهایی که میشناسم فرق میکنه.
راستش کمی عذاب وجدان گرفتم! شاید بخاطر عصبانیت هایی که شدم.و اینکه بار اخراجش کردم!
دیگه سرم درد نمیکرد.از وقتی که باهاش حرف زدم سر دردم رفع شده.اصلا وقتایی که اون دور و برمه گذشت زمان رو حس نمیکنم.
من میدونم این عشق نیست.ولی یه حسه عجیبه.حسی که من تا حالا نسبت به هیچ دختری نداشتم.
برگشتم سمتش و دیدم کاملا خوابیده!
موهاش جلوی صورتش ریخته بودن.اون چهره معصومی داره.و همین خواستنی ترش میکنه.
نمیتونم بیدارش کنم.
آروم بلندش کردم و تو بغلم بردمش به اتاقش.
و واقعا نمیتونستم دست از تماشاش بکشم.
اون مثل یه عروسک خوابیده بود!



Violet LoveWhere stories live. Discover now