صبح شده بود،من بیدار شدم.
احساس کردم یکی داره موهام رو ناز میکنه.مایکل عین یه پسربچه داشت بهم نگاه میکرد.و وقتی دید بیدار شدم،آروم پیشونیم رو بوسید.باید اعتراف کنم تا حالا صبحی به این قشنگی تو عمرم ندیده بودم!
من دیشب کل قلب و احساسم رو بهش باختم!
از ته قلبم عاشقش شده بودم.و حدس اینکه اونم منو دوست داشت سخت نبود.
"از دید مایکل"
رزا واقعا مثل یه فرشته خوابیده بود.اونقدر زیبا که واقعا نمیشه ازش دست کشید!
من اشتباه میکردم،فکر میکردم احساسی که نسبت بهش دارم عشق نیست.ولی اگه عشق نیست پس چیه؟من مطمعنم این خوده عشقه:)
اون بیدار شد و من پیشونیش رو بوسیدم.اون جوری که رزا با اون چشمای لعنتیش داشت بهم نگاه میکرد،واقعا نمیتونستم نبوسمش!
"از دید رزا"
اون منو بوسید یه بوسه طولانی.من واقعا دلم نمیخواست از کنارش بلند شم.ولی متاسفانه باید بلند شیم.
"قصد نداری بلند شی؟"
مایکل گفت و من پوکر بهش زل زدم:|
اون بلند شد و منو گرفت تو بغلش و بلند کرد.
و من جیغ کشیدم و خندیدم.آخه خوابم میومد
و نمیخواستم بلند شم.منو برد به اون اتاق پایینی تا لباس هام رو بپوشم.و تا آماده شدن من صبحونه آماده کرده بود.
نشستم رو صندلی و قهوه ای که جلوم بود رو نوشیدم.
"خب،خانم کوچولو امروز خیلی کار داریم"
من در حالی که داشتم قهوه میخوردم بهش نگاه کردم.میدونستم در مورد خلاص شدن از دست جنیه*-*
من قهوم رو گذاشتم رو میز و بلند شدم.و روبه رو مایکل وایسادم.
"فکر نمیکردم تو هم بتونی قهوه درست کنی!"
اون سرشو کج کرد و حق به جانب زل زد بهم.
"خوب چطور بود؟خوب یا بد؟"
"هییی بد نبود.خودت بخوری میفهمی"
میخاستم از آشپزخونه برم بیرون که سریع بوسیدم و لبام رو چشید.
"نه مثل اینکه اونقدرها هم بد نشده"
و من با یه چهره پوکر زل زدم بهش.اون از طعم لبای من میخواست بفهمه قهوه چه مزه ایه :!
مایکل یه جورایی..خب...اون رمانتیکه
و واقعا من وقتی در مقابلشم نمیتونم خودم باشم.یه جورایی اصلا از خود بیخود میشم.
"راستی"
"بله؟"
"خوشم نمیاد بهم بگی خانم کوچولو"
اومد نزدیک تر و با دستاش کمرم رو از پشت گرفت و کشید سمت خودش.
"چی دوست داری صدات کنم؟"
و من یکم سکوت کردم و به اجزا صورتش خیره شدم.میخاستم یه چیزی بگم که...
اون موبایل لعنتیش زنگ خورد*~*
و از خونه بود مثل اینکه باید برمیگشتیم:|
از تصور قیافه جنی و اون افاده هاش حالم بهم میخورد.
"مثل اینکه باید برگردیم." و ابروهاشو داد بالا.اونم مثل من نمیخاست برگرده.
"نظرت چیه فرار کنیم؟"
و من خندیدم.حتما!
"کجا بریم!؟"
اومد نزدیک تر ؛
"یه کشور یا چه میدونم یه شهر دیگه، من و تو..توی جنگل تو یه کلبه کوچیک..! نظرت چیه؟"
و بعد خودشم خندید.نمیتونستم باور کنم مایکل شوخ باشه و بخنده.اون همیشه جدی و مغروره و دیدن این قیافش برام جالب بود.
بعد هم هر دو از خونه خارج شدیم.مایکل در رو قفل کرد و داشتیم میرفتیم سمت ماشین که من گفتم:
"خدای من! ما اصلا در مورد نقشه حرف نزدیم!"
"نگران نباش.من میدونم باید چیکار کنیم.سوار شو تا بگم"
بعد از سوار شدن و شروع یه حرکت کردن گفت"موضوع خیلی سادست.میدونی من مطمعنم جنی فقط بخاطر ثروت پدرمه که باهاشه.و حتما برای بدست آوردن ثروتش نقشه هم کشیده.ما باید یه کاری کنیم که پدرم بفهمه،اون آدم درستی نیست.ولی برای این نظری ندارم:|"
"داری شوخی میکنی؟"
"چیو؟"
"تو فقط صورت مسعله رو گفتی،بعد به من میگی همه چی حله و نگران نباش"!!
اون یکم پوکر شد و نفس عمیق کشید.امیدوارم یه اتفاقی بیوفته که زودتر از این جنی لعنتی خلاص شیم.
با یه قیافه شیطون به مایکل نگاه کردم
"مایکل،تو نمیتونی کسی رو استخدام کنی که،چه میدونم این جنی رو بکشه یا بدزده،خلاصه سرشو بکن زیر آب؟"
و اون طوری برگشت و بهم نگاه کرد که از حرفم پشیمون شدم.
"بهت حق میدم یه همچین فکری کنی.ولی اینو بدون که رعیس بزرگ پدرمه.و جنی کیه؟ دوست دختر اون.پس این غیر ممکنه"
اووووف پس چیکار باید کرد؟
ما کل راه رو در مورد اینکه چطوری از دست جنی خلاص شیم حرف زدیم.ولی به نتیجه ای نرسیدیم.رسیدیم به خونه.
و پیاده شدیم.خوشبختانه کسی ما رو با هم ندید.و وارد خونه شدیم.
و بعد من جنی رو دیدم*-* اون امروز یه لباس قرمز سکسی پوشیده بود با یه عالمه آرایش و کفش های پاشنه بلند که باعث میشد از من قد بلند تر به نظر برسه.اون جذاب و سکسی بود!
ولی ازش حالم بهم میخورد تصور اینکه،اون با مایکل رابطه داشته ناراحتم میکرد.میخواستم از کنارش رد بشم.که با اون ناخون های بلندش مچ دستم رو گرفت.و کشید طرف خودش کمی مچ دستم درد گرفت.و با اون چشمای شیطانیش بهم خیره شد.
"پس تو هرزه جدید این خونه هستی یه جورایی نه؟" و بعد هم خندید.
دلم میخواست سرشو بکوبونم تو دیوار.اون با چه حقی به من میگه هرزه! اونی که هرزس اونه! بعدشم،اون اصلا نمیدونه ک من و مایکل رابطه داریم!
با چهره عصبانی زل زدم بهش.
بازوم رو گرفت و با حرس فشار داد.
"ببین دختر جون،تو هنوز خیلی بچه ای برای اینکه بخوای با من در بیوفتی.من میدونم دیشب از قصد کاسه سوپ رو خالی کردی روم.ولی نمیدونم چرا.و اینکه همش دور و بره مایکل میچرخی،اون کسی نیست که بخواد عاشقت بشه! خیال خوام برت نداره.من اونو خوب میشناسم.اون فوقش از تو و امثال تو برای چند شب استفاده میکنه و بعدشم عین یه تیکه اشغال پرتت میکنه تو زباله!"
واقعا داشتم جوش میآوردم.نتونستم طاقت بیارم و با صدای بلند بهش گفتم"خفه شو عوضی"
و بعد اون محکم با پشت دست بهم سیلی زد و جای سیلیش خیلی بد درد گرفت.
صورتم به یه طرف دیگه برگشته بود بخاطر سیلی که بهم زد.صدای سیلی اون قدر بلند بود که تو کل سالن فکر کنم پخش شد!
یهو مایکل رو دیدم که داشت میومد طرف ما
با حرس دستای جنی رو از پشت کشید و برگردوند طرف خودش.
"داری چیکار میکنی؟به چه حقی بهش سیلی زدی؟"
"ولم کن مایکل.اون یه عوضیه! اون..اون میخواست گردنبند من رو بدزده!
وقتی داشت گردنبد یاقوتم رو کش میرفت.گرفتمش!"
خدای من! این جنی واقعا تا چه حد میتونه پست باشه! قسم میخورم آدم نفرت انگیزه و آب زیرکاهی مثل اون ندیده بودم!
من دیگه داشت گریم میگرفت:|
و آروم شروع کردم به گریه کردن.
"اون یه همچین کاری نمیکنه.تو هم راتو بکش و برو قبل از اینکه عصبانی بشم."
تو همین حین رعیس بزرگ اومد."چه خبر شده؟"
و جنی با عشوه رفت بغلش"اه جورج این دختر میخواست گردنبندم رو بدزده و من حین دزدی گرفتمش.و مایکل قبول نمیکنه که اون دزده"
رعیس بزرگ به من نگاه کرد که داشتم گریه میکردم.و به سمت مایکل که از هرس داشت دندوناش رو فشار میداد نگاه انداخت.
"مایکل.این دختره کی اومده اینجا من ندیده بودمش قبلا!؟"
"مایکل در حالی که عصبانی بود آروم گفت:تازه اومده"
"خب من مطمعنم جنی چیزی رو که مطمعن نباشه نمیگه.این دختره اخراجه!"هر قدر نظرات بیشتر باشه زود تر میزارم بقیشو :)💜

YOU ARE READING
Violet Love
Fanficکی گفته کسی که بدبخته،همیشه بدبخته؟ اتفاقات تازه و عجیب همیشه زندگیتون رو دگرگون میکنن،درست همونجایی که انتظارش رو نداری! دختر قصه ما با مردی با دنیای متفاوت بهم میرسن.و این شروعی میشه برای تغییر زندگی هر دونفر...