بعد از اطلاع دادن به بقیه.برای مایکل یه لیوان اب بردم.نشست و اب رو خورد و بعد
بلند شد و رفت سمت در من فکر میکردم الانه که بره بیرون دستشویی یا جایی
ولی بر خلاف تصورم در رو قفل کرد.
و برگشت سمت من.حالت مستی رو میشد از روی چشماش تشخیص داد.من تعجب کرده بودم.درسته مسته ولی....نکنه...
با قدم های بلند و چشمای خمارش اومد سمتم
هر چه قدر جلوتر میومد من عقب تر میرفتم.
تا اینکه خوردم به دیوار و دیگه راهی برای فرار نبود
بازوهاشو دورم قفل کرد و من کاملا به دیوار چسبیده بودم.با چشمای خمارش داشت به لبام
نگاه میکرد.میخاستم زود از بین بازوهاش فرار کنم که زودتر از اونچه فکرشو میکردم لباش رو روی لبام قفل کرد.و من واقعا سوپرایز شدم!اینقدر سریع؟!
و با ولع لبام رو میبوسید.اون واقعا جذاب بود.و الان هم مست بود نمیدونم اگه در حالت عادی بود یه همچین کاری رو میکرد یا نه.
و منم بی اختیار باهاش همراهی کردم.اونقدر محکم لبام رو میبوسید که دیگه داشتن کبود میشدن.
یه مدت بعد لباش رو از روی لبام برداشت و گذاشت روی گردنم.ضربان قلبم خیلی تند شده بود و بدن هر دوتامون داغ شده بود.
و بعد سریع من رو انداخت روی تخت و خیز برداشت روم.وزنش رو با دستاش نگه داشته بود.هر چه قدر دستم رو گذاشتم رو سینش تا هلش بدم.نتونستم اون خیلی قویه!
اون همینجوری داشت پیش میرفت و من واقعا نمیدونستم میتونم خودم رو کنترل کنم یا نه.نمیدونستم چی کار کنم.هیچ وقت فکر نمیکردم اولین تجربم این طوری باشه.
بی اختیار اشک از چشمام سرازیر شد.
ولی اون اهمیتی نمیداد چون مست بود!
دستش داشت میرفت سمت لباسم.سعی کردم جلوش رو بگیرم ولی نتونستم.اون لباسم رو کاملا از تنم جدا کرد.الان بدنم نیمه عریان بود
دستش رو برد سمت لباس زیرم دستای سردش با بدنم برخورد کرد و باعث شد بدنم مور مور بشه.،با ناله و گریه و بخاطر گریه صدام خیلی گرفته بود به زور دم در گوشش زمزمه کردم:"خواهش میکنم..این کار رو نکن" چند بار تکرار کردم.و بعد با هق هق گریه کردم.
یه لحظه وایساد،و من جز گریه کاری نمیتونستم بکنم زبونم بند اومده بود.من از اون خوشم میومد چون جذاب بود.ولی نه اینکه به این زودی کارمون به اینجا ختم شه!
نمیدونم واقعا چی شد.اون هنوز مست بود،ولی یه ذره هوشیاریشو به دست آورده بود انگار بلند شد و نیم خیز روی تخت نشست.
دستاش رو برد سمت صورتش و با ناراحتی دستاش رو روی صورتش کشید.
من واقعا نمیدونم اون الان مسته یا هوشیار!!
و من با چشمای گریون داشتم بهش نگاه میکردم.اون از روی تخت بلند شد و به من توجهی نکرد و لنگان لنگان از اتاق رفت بیرون!![درتی هم براتون نوشتم😐ولی بازم نظر نمیدید.ایشالله شب ناتی بیاد خوابتون😹]
اون رفت بیرون و در و بست.
نمیتونم اتفاق های چند دقیقه پیش رو حضم کنم.سعی کردم از جام بلند شم.لباسم رو پوشیدم.و با دستمال صورتم رو پاک کردم.و نشستم روی زمین.دوباره گریه کردم و نفهمیدم کی خوابم برد.صبح شده بود ولی صبح خیلی زود بود.نمیدونستم بعد از اون اتفاقات چطوری باید باهاش روبه رو شم.اصلا تقصیر من نبود.همش تقصیره اون بود.
بلاخره بلند شدم و از اتاق رفتم بیرون تا ابد که نمیتونستم اینجا بمونم.یه لحظه به این فکر کردم که بقیه در مورد من چی فکر کردن؟چون من دیشب از سر میز شام اومدم و...!
بهتره به اینا فکر نکنم.وقتی رسیدم تو سالن عمارت همه جمع شده بودن و داشتن.میرفتن.
پس به موقع اومدم.انگار قرار بود صبحونه رو توی خونه بخورن، بعد ازاینکه رسیدن.
داشتم میرفتم توی باغ که مایکل رو دیدم.
تو باغ کسی جز من و اون نبود.آروم و با خجالت اومد سمتم!!!
من روم و برگردوندم،
"رزا..من واقعا بابت دیشب..من چیز خاصی یادم نمیاد فقط حرف های تو یادم میاد"
واتتت؟؟؟؟این دیگه کیه؟راحت باش میخای اصلا بنداز تقصیر من.
"من واقعا چیزی یادم نیست..امیدوارم اتفاقی نیوفتاده باشه.." :| (فهمیدید دیگه؟*-*)
و من با خشم بهش نگاه کردم.ترجیح دادم چیزی نگم.
هنگام برگشت سوار ماشین بادیگاردها شدم خدمتکارها هم اونجا نشسته بودن.رسیدیم به خونه.(قصر رو میگه:)
رفتیم داخل.و من مستقیم رفتم سمت اتاقم.کسی هم بهم چیزی نگفت که چرا برای صبحونه نرفتم و یا هر چی.
تا ظهر تو خودم بودم لباسم رو عوض کردم و یه شلوار جین آبی و یه بلوز سرمه ای پوشیدم
همینجوری داشتم در مورد اتفاق های این چند شب فکر میکردم.دیگه داشتم احساس ضعف میکردم تصمیم گرفتم برم بیرون و یکم غذا بخورم.جالب اینکه کسی توی سالن نبود انگار رعیس بزرگ قرار بود برگرده به مکزیک!
چه زود؟! بخاطر همین همه رفته بودن برای خداحافظی باهاش.سریع رفتم و یه چیزایی خوردم و گرسنگیم رفع شد.و رفتم اتاقم و لباس خدمتکاریم رو پوشیدم.دیگه بیشتر از این نمیشد نرم سر کارم!
کاترین اون روز مرخصی بود.خوب شد مگرنه نمیدونستم چطور این اتفاقات رو براش توضیح بدم.
اونروز اصلا مایکل رو ندیدم.راستش من واقعا نمیدونم باید اون رو مایکل صدا کنم یا رعیس؟!!!!
در هر صورت.حدودا یه هفته گذشت و قسم میخورم من اصلا رعیس رو ندیدم!
نمیدونم چجوری تنظیم میکرد که اصلا با هم روبه رو نمیشدیم!روز یکشنبه بود.تدی گفته بود که بازم باید بریم کتابخونه رو تمیز کنیم.من و چند نفر رفتیم اونجا.و من هنوز دنبال کتاب fifty sheads of grey میگشتم.و بلاخره تو یکی از قفسه ها پیداش کردم!
خودش بود.بعد از تموم کردن تمیزکاری دیگه کاری نداشتم رفتم و نشستم یه گوشه از سالن
کنار یکی از ستون ها یه صندلی بود نشستم روی اون و مشغول خوندن کتاب شدم.حدودا نیم ساعت از خوندن کتاب گذشته بود .
"پس اونروز داشتی این کتب رو میخوندی"
رعیس یا همون مایکل،بالای سرم بود تا دیدمش هول شدم و وایستادم.
"بشین،راحت باش من مزاحمت نمیشم."
"نه مزاحم نیستین"
*~*
بعد هم اون رفت.فکر کنم جریان اون باری که رفته بودم به اتاقش رو میگفت.
اوووف این پسره بلاخره منو دیوونه میکنه.چرا این جوری حرف میزنه.چرا حرفاشو واضح نمیگه؟
اونروز حدودا 4 ساعت کتاب خوندم و تمومش کردم.من همیشه بعد از خوندن کتاب یه حس قشنگی هم دست میده.
اونروز هم گذشت.
YOU ARE READING
Violet Love
Fiksi Penggemarکی گفته کسی که بدبخته،همیشه بدبخته؟ اتفاقات تازه و عجیب همیشه زندگیتون رو دگرگون میکنن،درست همونجایی که انتظارش رو نداری! دختر قصه ما با مردی با دنیای متفاوت بهم میرسن.و این شروعی میشه برای تغییر زندگی هر دونفر...