لویی فنجون چینی چایـش رو با احتیاط روی میزی که کنار پنجره ی سالن پذیرایی بود گذاشت . پرده ی مخمل یاسی رنگ رو کنار زد و اجازه داد خورشید ، در یک صبح جدید به خونهشون روشنایی بده .کف دست هاشو به تاقچه تکیه داد و صورتش رو نزدیک پنجره برد و پشت در ورودی رو نگاه کرد .
_ بوشْوِک ، برو روزنامه رو از پشت در بردار .
سگ پا کوتای کوچولو از روی کاناپه ی مخصوصش پایین پرید و چند دور ، دور خودش چرخید قبل ازینکه به طرف در بره و دستور صاحبش رو اجرا کنه .
لویی پشت میز نشست و انگشت اشارهاش رو لبه ی فنجون چای گذاشت و دورش چرخوند .
چند لحظه بعد متوجهی چیزی شد که خودش رو به پاهاش میمالید و توجه میخواست .
سرش رو پایین انداخت و بوشوک کوچولو رو با روزنامه ی توی دهنش دید .خم شد و روزنامه رو ازش گرفت و پشت گردن سگش رو خاروند . بوشوک زیر نوازش صاحبش چشم هاشو بست و خرخر کرد و بعد دوید و با یه پَرش روی کاناپهی شخصیش با طرح های استخونی نشست .
دراز کشید و پنجه های کوچیکش رو زیر چونهاش گذاشت و دم کوتاه سفیدش رو تند تند به چپ و راست تکون داد .لویی روزنامهی هفت صبحش رو ورق زد و یه جرعه از چای بهار نارنجش نوشید . به خاطر طعمش زیر لب 'هممم' کرد و با زبونش لب های خشکش رو تر کرد .
با صدای 'تق'ـی که از راهروی ته سالن اومد ، فهمید که در حمام باز شده .
_ آه خدایا ! فردا لولاهای در رو عوض میکنم ، لویی عزیزم میشه لطفاً لباس هام رو بیاری ؟ خیلی وقته منتظرم .
لویی فنجون رو با احتیاط روی نلبکی مخصوصش گذاشت و روزنامهاش رو ورق زد . چشم هاش دنبال تیتر قابل توجه و وسوسه کننده ای توی ستون حوادث میگشتن .
_ من میخواستم برات لباس بردارم ولی تو گفتی خودت اینکارو میکنی عشق .
لویی گفت و شونه هاش رو بالا انداخت ، به هری کوچولوی حواس پرتش لبخند زد گرچه هری توی حمام بود و این رو نمیدید .
_ واقعا؟ اوه حالا میشه برام لباس بیاری لطفا ؟
لویی بلند شد و از کنار کاناپه ی بوشوک گذشت و وارد راهرو شد .
هری سرش رو از حمام بیرون آورده بود و قطرات آب از بین موهاش سر میخوردن و روی پادری میریختن . با دیدن لویی در رو بیشتر بست و بدنش رو پنهون کرد .
لویی سرش رو تکون داد و ریز ریز خندید ._بدنت رو از کی پنهون میکنی هزا ؟ من همین نیم ساعت پیش کاملا لخت دیدمت و لمست کردم !
هری نخودی خندید و گونه هاش یه رنگ صورتی ملایم به خودشون گرفتن ، رنگی که لویی با هر بار دیدنشون رنگین کمون بالا می آورد.
لویی وارد اتاق خواب شد و سِت تیشرت و شلوار آبی و باکسر سفید هری رو از توی کشو برداشت . پشت در رفت و چند بار بهش ضربه زد . در باز شد و هری با یه لبخند درخشان که صورتش رو روشن تر میکرد ازش تشکر کرد و لباس ها رو گرفت . بنظر یکم موذٔب میومد ، لویی زیر چشمی نگاهش کرد و سر تا پاش رو از نظر گذروند .
_ مشکل چیه عشق ؟
لویی پرسید و ابروهاش رو بالا انداخت . هری در حمام رو باز گذاشت و عقب رفت تا باکسر و بعد شلوارش رو بپوشه .
_ هیچی، فقط فکر میکردم قرار بود تو برام لباس بیاری .
هری وقتی سرش رو از حلقه ی تیشرت رد میکرد گفت . لویی لبخند زد و کمک کرد تا هری موهای فِرش رو که حالا بخاطر خیس بودن صاف و بلندتر بنظر میومدن رو از یقه ی تیشرتش در بیاره . اونا رو پشت گوش هری فرستاد و خم شد تا گونهاش رو کوتاه و عاشقانه ببوسه . همونطوری که دل هری رو میبره .
_ یادت رفته بود . چیز مهمی نیست ، بیا بریم صبحانه بخوریم .
لویی وقتی صدای سوت قهوه جوش رو شنید گفت .
■ پایان قسمت اول
□ ۶۲۲ کلمه
![](https://img.wattpad.com/cover/106592112-288-k375810.jpg)
YOU ARE READING
Forever in your memory | L.S - AU
Fanfiction' همیشه در خاطر تو ' " و همینه ، عشق همینه . در عین پیچیدگی به سادگی گفتن یک جمله ی صادقانست " هر چیزی که مال منه مال توعه تا برای خودت بکنیش " نویسنده : ____Marry@ - فن فیکشن لری استایلینسون - کامل شده آغاز : تابستان ۱۳۹۶ پایان : بهار ۱۳۹۷