' چهارمی '
' چهارمی '
' این چهارمین ساله '
لویی با خودش فکر میکرد . این کلمه مدام توی سرش میچرخید .
تا به امروز هیچوقت این واژه براش نحس تاریک نبوده .
چهارمین سالیه که زندگیشون رنگ جدیدی گرفته .رنگ فراموشی
مردم به دنیا میان ، زنده ان ، بزرگ میشن ، پیشرفت میکنن ، عاشق میشن ؛ و تازه اونجاست که زندگی میکنن .
از همون لحظه ای که مردمک چشم هاشون با برق نگاه کسی لغزید ،
از همون باری که دلشون با لبخند کسی به لرزش درومد ،
و از همون لحظه ای که قلبشون با قلب کس دیگه ای پیوند خورد زندگیِ واقعی آغاز میشه .همه چیز جهت پیدا میکنه ، شوق و اشتیاق برای ادامه ی حیات معنا پیدا میکنه .
و این زمان برای لویی ، همون روزی بود که بالاخره به خودش اعتراف کرد قلبش اسیر کسی شده .
وقتی برق چشم های سبزش ، چشم های خودش رو متلاطم کرد ، و وقتی که صدای خنده هاش رو نفس کشید ، میدونست بالاخره قلبش تسلیم یکی شده . یکی که الان تبدیل به همه کَسِش شده .
لویی سرش رو همونطور که به پشت روی تخت خواب بزرگشون دراز کشید بود ، به طرف پسری که کنارش عمیقا به خواب فرو رفته بود چرخوند .
هری به پهلو خوابیده بود و دست و پاهاش رو توی شکمش جمع کرد بود . ملحفه ی نازک تا بالای بینیش کشیده بود و فقط چشم های به خواب رفته ی خوشگلش پیدا بود .
لویی به طوریکه مژه هاش روی گونهش سایه انداخته بود لبخند زد . به فرهای کوچیکی که دور سرش ، روی بالش پخش شده بود لبخند زد . به همه ی چیزای کوچیکی که اونو زیبا تر میکرد لبخند زد .
اما یه چیزی مثل یه سنگ بزرگ راه گلوش رو بسته بود . باعث میشد هربار که لبخندش بزرگ تر میشه اون غده ی سنگی لعنتی هم بزرگ تر بشه و بیشتر راه تنفسش رو ببنده .
دست هاش رو محکم روی صورتش کشید و با فشار دادن انگشت های شصتش روی چشم هاش سعی کرد پرده ی اشک رو کنار بزنه .
هری توی خواب خروپف کرد و برای ثانیه ای از خواب پرید . چشم های گیجش روی صورت لویی چرخید و بدون اینکه کنترلی داشته باشه پلک های سنگینش دوباره روی هم افتاد .
لویی آه کشید . باعث شد راه قفسه ی سینهش باز بشه .
نمیدونست چه سِرّی توی آه کشیدن هست که اینطوری سَبُکش میکنه .
نمیدونست ولی براش اهمیتی هم نداشت .
همین که این اواخر به نجاتش میومد و جلوی فرار اشک هاش رو میگرفت ، راضی بود .تازگی ها لویی خیلی آه میکشید و این خیلی دردناک بود .
' چهارمین ساله '
ŞİMDİ OKUDUĞUN
Forever in your memory | L.S - AU
Hayran Kurgu' همیشه در خاطر تو ' " و همینه ، عشق همینه . در عین پیچیدگی به سادگی گفتن یک جمله ی صادقانست " هر چیزی که مال منه مال توعه تا برای خودت بکنیش " نویسنده : ____Marry@ - فن فیکشن لری استایلینسون - کامل شده آغاز : تابستان ۱۳۹۶ پایان : بهار ۱۳۹۷