انگشت های لویی با ریتم مشخصی شونه ی هری رو مالش میدادن . هر از گاهی خم میشد تا موهای بلند هری رو با دست جمع کنه و مانع افتادنش جلوی صورتش بشه .
توی گوشش جملات شیرین میگفت هر چند که مطمئن نبود اصلا اون میشنوه یا نه ؟این اهمیت نداشت که هری حتی گوش هم نمیداد . چون خود لویی میخواست این حرف ها رو بزنه . میخواست بار ها و بار ها تکرار کنه که همه چیز بهتر میشه ، میخواست به خودش یاد آوری کنه کنه دوباره میتونن کنترل اوضاع رو بدست بگیرن . تا آخرش کنار هم میمونن . اونا جا نمیزنن ... نه هرگز جا نمیزنن ...
هری تمام مایع سبز معدهاش رو توی سینک توالت عمومی بیمارستان بالا آورد. لویی کمرش رو نوازش کرد و موهاش رو عقب نگهداشت . همزمان هری اوق میزد و لویی خم شده بود و کنار شقیقه های هری ، جایی که موهاش شروع میشدن رو میبوسید . اهمیت نمیداد اگه یکی این وضعشون رو ببینه چه فکری راجبشون میکنه . تنها چیزی که اهمیت داره هریه .
هری ای که حالا میدونه تو مراحل اولیه ی آلزایمر زودرس قرار داره .
اون فقط بیست و سه سالشه و همین الانشم ساعت کلاس ها و اسم همسایه ها رو فراموش میکنه .
لویی اشک هاش رو عقب فرستاد و بغضش رو خورد . اون باید قوی بمونه تا هری بیشتر از این نشکنه . لویی باید سرپا باشه تا بتونه هری رو هم سرپا نگهداره .
لویی نمیتونه به آینده فکر کنه ، حداقل الان نه . نمیخواد به صحنه ای فکر کنه که هری درست رو به روش می ایسته و با نگاه نا آشنا و کنجکاوی بهش زل میزنه و میپرسه ' من قبلا شما رو جایی ندیدم ؟ ' .
نه لویی نمیتونه الان به این چیزا فکر کنه . اون خداروشکر میکنه که هری سالمه ! اون یه تومور بدخیم یا سرطان نداره . هرچند اگه هرکدوم این ها هم بود ، بازم لویی عاشق پسرش میموند . برای لویی هری هنوز همون هریه گذشتست .
لویی قسم خورده که همیشه هری رو دوست داشته باشه ، در هر شرایطی . با وجود هر مشکلی . اونا وقتی که شوهر اعلام میشدن قسم خوردن و همدیگه رو بوسیدن .
از همون لحظه ای که لب هاشون به هم برخورد کرد ، لویی فهمید که هیچوقت نمیتونه ازین پسر بگذره .و حتی اگه قسمی هم در کار نبود باز هم لویی هیچ راهی برای فرار از عشقِ هری که هر لحظه اونو بیشتر از قبل توی خودش غرق میکرد ، نداشت .
زانوهای هری خم شد و روی زمین نشست ، دست هاش به تیشرت لویی چنگ زده بود و اونو با خودش پایین کشید .
لویی محکم هری رو نگهداشت . روی موهاش بوسه های ریز میذاشت و کمرش رو نوازش میکرد . دست هاشو زیر شیر آب گرفت و روی صورت و گردن هری کشید .
هری خودشو بهش نزدیک تر کرد . میترسید خیلی زود لویی رو از دست بده ، هرچند که میدونست لویی هرگز رهاش نمیکنه .
ولی یه موضوعی هست که حال هری رو بد میکنه . باعث میشه دلش به هم بپیچه و مخش سوت بکشه .
هر چقدر هم که عاشق هم باشن ، هر چقدر هم که به هم وابسته باشن ، هری قراره همه چیز رو فراموش کنه . قراره عشقشون رو فراموش کنه . قراره وعده هاشون رو فراموش کنه . قراره اولین نگاه لویی ، اولین لبخندش ، اولین چشمکش و اولین لمسش رو فراموش کنه ، قراره همه ی اولین هاشون رو فراموش کنه ...
اما اون قراره لویی رو هم فراموش کنه ؟ اصلا مگه میتونه همچین کاری بکنه؟
با وجود همه ی این ها ...
لویی تا کی میتونه تحمل کنه ؟
■ پایان قسمت ششم
□ ۶۶۳ کلمه
ESTÁS LEYENDO
Forever in your memory | L.S - AU
Fanfic' همیشه در خاطر تو ' " و همینه ، عشق همینه . در عین پیچیدگی به سادگی گفتن یک جمله ی صادقانست " هر چیزی که مال منه مال توعه تا برای خودت بکنیش " نویسنده : ____Marry@ - فن فیکشن لری استایلینسون - کامل شده آغاز : تابستان ۱۳۹۶ پایان : بهار ۱۳۹۷