- ۲ : شک دارم

3.6K 596 109
                                    

  هری برگه های روی میزش رو به هم ریخت و همه ی کشوها رو باز کرد و بدون اینکه دوباره ببندتشون ، رهاشون کرد .

جا مدادی خرسیش رو برداشت و روی تخت انداخت ، کلاسور هاشو روی زمین پخش کرد و چراغ مطالعه ی مکعبیش رو به یه طرف دیگه هول داد .

با کلافگی انگشت هاشو لای موهاش برد و درحالیکه چشم هاش به عقب برگشته بودن ، آروم جیغ کشید .

_ لویی ؟ کلیدهام رو ندیدی ؟ نمیتونم پیداشون کنم .

لویی به چهارچوب در تکیه داد و دست به سینه ایستاد .‌ به اتاق مشترک آشفته‌شون نگاه کرد و بعد نگاه کنجکاوش روی هری که خسته ، بی حوصله و کلافه بنظر میرسید قفل شد .

_ ده دقیقه پیش که اومدی آب بخوری گذاشتیش روی پیشخون .

لویی بدون اینکه نگاه خیره‌اش رو از روی هری برداره گفت و گره ی دست هاش رو باز کرد تا جا کلیدی‌ای که توی مشتش بود رو توی هوا برای هری تکون بده .

چشم های گرد و متعجب هری خیلی زود به حالت عادی برگشتن . سریع جلو رفت تا کلید رو از دست لویی بقاپه .

_ یادم رفته بود اونجا گذاشته بودمش .

هری با صدایی که به سختی شنیده میشد گفت و به جاکلیدی قلبی شکل و سبز رنگ کوچیکی که کف دستش بود نگاه غمگینی انداخت . لویی نفهمید که چرا هری غمگین شده ، خود هری هم اینو نفهمید ‌‌‌.

_ چرا میخوای کلید ببری ؟ من که تو خونه ام .

لویی گفت و تکیه‌اش رو از دیوار گرفت تا به سالن بره ، هری کوله پشتیش رو برداشت و دنبالش راه افتاد .

_ امروز سه شنبه‌ـست ‌‌‌‌آقای حواس جمع ، باید بری چاپخونه .

هری گفت و بازوهاش رو ستون بدنش کرد تا خودشو بلند کنه و روی پیشخون بشینه . لویی بوشوک رو که دمش رو تند تند تکون میداد و دنبال جلب توجه بود بلند کرد و روی پای هری گذاشت . هری بهش لبخند زد و انگشتای کشیده اش رو لای موهای نرم کمرش فرو کرد .

_ هری ، دیشب که بهت گفتم اسپانسر فردا نمیتونه بیاد چاپخونه ، زنگ زد و قرار رو کنسل کرد .

لویی هم با کمک دست هاش خودش رو بالا کشید و کنار هری روی پیشخون نشست . دستش رو از پشتِ شونه ی هری رد کرد و سرش رو هدایت کرد تا روی شونه ی خودش قرار بگیره .

هری گونه‌اش رو روی شونه ی لویی فشار داد و چشم هاش رو بست ، یه آه غلیظ از دهنش درومد و سینه‌اش به سختی بالا و پایین رفت . لویی دستش رو نوازش وار پشت کمر هری کشید و روی موهای نرمش بوسه گذاشت .

_ یادت نبود ؟

لویی بعد از چند دقیقه ای که در سکوت گذرونده بودن ، به آرومی پرسید .
هری تکون خورد ولی چشم هاش رو باز نکرد و سرش رو از شونه ی لویی برنداشت . اون میدونست لویی راجع به چی حرف میزنه چون ذهن خودش هم توی این چند دقیقه درگیر همین مسئله بود ‌. ولی ترجیح داد خودش رو بی خبر نشون بده .

_ چی رو یادم نبود ؟

هری گفت و پلک هاشو روی هم فشار داد ، تمرکزش رو روی خط های مبهمی که لویی با سر انگشت هاش روی کمرش میکشید ، گذاشت ‌.

_ اینکه من امروز آف‌ـَم . یادت رفته بود ، نه ؟

هری آه کشید و گردن بوشوک رو نوازش کرد . بوشوک خرخر کرد و سرش رو بیشتر به دست هری فشار داد ‌. هری لبخند زد وقتی دست لویی روی دست خودش کشیده شد . انگشت هاشون از لای هم رد شد و شست هاشون همدیگه رو به بازی گرفتن .

لویی نیاز نداشت برای دونستن جواب ، صدای هری رو بشنوه . و هری نیاز نداشت برای جواب دادن ، صدایی تولید کنه .

اون ها برای دقیقه های طولانی همونطور نشستن و به نوازش کردن همدیگه ادامه دادن .


پایان قسمت دوم

۵۹۴ کلمه

Forever in your memory | L.S - AUTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang