_خیلی خب ، پس من دارم میرم .
هری گفت و بند کوله اش رو روی شونه اش جا به جا کرد .
_ باشه عزیزم ، برو یکم خوش بگذرون ، رأس هشت برای شام میبینمت .
لویی ازتوی آشپزخونه داد زد .
هری با بی قراری این پا و اون پا شد . لب زیریش رو به دندون گرفت .
_ عزیزم ؟ رفتی ؟
لویی بعد از چند دقیقه که جوابی نشنید پرسید .
هنوز سکوت کامل برقرار بود . لویی کارد آشپزخونه رو رها کرد تا به سالن ، جایی که هری بازوهاشو دور بدن سردش پیچیده بود بره .
_ بیب ، چه اتفاقی افتاده ؟
لویی با ملایمت پرسید و همزمان هری رو توی آغوشش کشید . حالا هری علاوه بر خودش ، بین بازوهای لویی هم بود . اینجوری امن تره .
_ نمیتونم
_ چی رو نمیتونی ؟
_ مـ-میترسم تنهایی برم بیرون . خیلی وقته اینکارو نکردم . لویی ، ا-اگه دوباره گم بشم چی ؟ اگه راه خـ-خونه رو گ-گم ک-
جمله ی هری با کشیده شدن شصت لویی روی لبش قطع شد . طعم توت فرنگی و شکر وارد دهنش شد و باعث شد مزه ی تلخ دهنش عوض بشه ، احتمالا بخاطر دِسریه که لویی در حال آماده سازیش بود .
چشم های خجالت زده اش که با حاله ای از رطوبت روشن تر شده بود به بالا چرخید تا لویی که لبخندی ملایم روی صورتش داشت رو ملاقات کنن .
یه چیزی توی نگاهش هست که هری ظرفیت تحمل کردنش رو نداره . خیلی وقته که نگاه لویی متفاوته و هری نمیدونه چه حسی به این تغییر داشته باشه .
نمیخواد کسی بهش ترحم کنه ولی برقی که توی نگاه لویی هست یه چیزی فراتره . و هری نمیتونه تحمل کنه چون نمیتونه کشف کنه اون چه معنایی داره .سرش رو پایین انداخت و لبش رو محکم تر گاز گرفت . فکر میکنه که خیلی لویی رو ناامید کرده ، خیلی باعث خجالت شوهرشه ، اصلا لویی چطوری تحملش میکنه ؟ اون خیلی رقت انگیز و بی دست و پا شده . خدایا ، حتما لویی دیگه دوستش ندا-
_ بیب ، پسر خوشگل . به چیزای بد فکر نکن ، در ضمن جیکوب خیلی زود بهت میرسه و تنهات نمیذاره و اگه برای یک ثانیه اینکارو کرد فقط کافیه بهم بگی تا خشتکش رو بکشم روی سرش .
لویی با چاشنی طنز گفت و انگشت شصتش یه سفر ماجراجویانه از لب تا خط فک و گونه و بینی هری داشت تا بالاخره به زیر پلکش که خیس و قرمز شده بود رسید .
لویی روی پنجه ی پاهاش ایستاد تا لبش رو به پلک دیگه ی هری برسونه و یه بوسه ی عاشقانه روی چشم هاش بذاره .
باعث میشه قند و شکلات تو دل هری آب کنن . دیگه حتی اهمیتی نداره اگه چشم هاش بیشتر خیس شدن .
_ هری ، حتی اگه راه خونه رو فراموش کنی من اونجا خواهم بود که دوباره برت گردونم ، آخه میدونی ؟ من قطب نمای توام .
■ پایان قسمت یازدهم
□ ۴۴۱ کلمه
YOU ARE READING
Forever in your memory | L.S - AU
Fanfiction' همیشه در خاطر تو ' " و همینه ، عشق همینه . در عین پیچیدگی به سادگی گفتن یک جمله ی صادقانست " هر چیزی که مال منه مال توعه تا برای خودت بکنیش " نویسنده : ____Marry@ - فن فیکشن لری استایلینسون - کامل شده آغاز : تابستان ۱۳۹۶ پایان : بهار ۱۳۹۷