صدای گزارشگر تلوزیون با ولوم کمی تو فضای سردِ خونه پخش میشد . بوشوِک روی کاناپهی یشمی رنگش خواب بود ، و هری رو به روی تلوزیون بدون اینکه واقعا توجهی بهش داشته باشه روی فرش بادمجونی دراز کشیده و دست هاشو زیر سرش گذاشته بود .
غلت زد و اینبار شکم لختش روی پرز های نرم فرش قرار گرفت . بخاطر حس نرم بودنش قلقلکش اومد و با دست لبه ی تیشرتش رو که زیرسینه اش جمع شده بود پایین کشید تا تمام بدنش رو بپوشونه . صورتش رو روی پارکت سرد و سفید گذاشت و بخاطر خنکیش آه کشید .
_ عزیزم ؟ واقعا نمیفهمم چرا داری داد میزنی !
این صدای آرامش دهنده ی لویی که با تلفن حرف میزد بود که توجه هری رو جلب کرد .
_ اوه واقعا ؟ من جداً بخاطرش متاسفم . حتما یادش رفته .
لویی با لحن خجالت زده و صدای آروم تری گفت . درهرحال هری شنید . و یه احساس بد شدید پیدا کرد . بازم چیزی رو یادش رفته ؟ حتی فکر کردن بهش هم باعث میشه مضطرب و عصبی بشه .
این اواخر خیلی حواس پرت شده و چیزای پیش پا افتاده رو یادش میره . اون حدس میزنه بخاطر مشغله ی فکریِ زیاد و استرسِ فصل امتحانات کالجه . بخاطر همین زیاد خودش رو درگیر این مسئله نمیکنه .
' تو لویی رو خجالت زده کردی '
هری تو ذهنش گفت و با ناراحتی توی جاش چرخید و آروم نشست . صورتِ تازه شیو شدهاش رو بین دست هاش _که لویی شیفته ی سایزشون بود_ پنهون کرد و آه کشید .
_عزیز دلم ؟
صدای لویی با لحن آهنگینی تو گوش هری اکو شد و دست هاش از پشت دو طرفِ شونه هاش قرار گرفتن .
لویی چونه اش رو روی دست راست خودش گذاشت . فرفری های نرم هری گونه اش رو قلقلک میدادن و عطر مطلوب شامپوی بدنش وارد ریه هاش شد .
هری عوضِ جواب دادن چند اینچ گردنش رو کج کرد و حالا سرش به مال لویی تکیه داده شده بود .
_جما زنگ زده بود .
لویی گفت و اون دستی که آزاد بود رو از روی شونهاش برداشت تا دور بدن پسرش حلقه کنه .
پاهاش دو طرف هری باز شدن و هری بینشون به سینه ی مردش تکیه داد .
خیلی وقت ها پیش میاد که هری محو صحبت کردن لویی میشه بدون اینکه متوجه ی این باشه که واقعا چی داره میگه .
هری به حرکت لب ها ، و طوری که موقع بیان کلمات زبونش میچرخه ، و جوری که ابروهاش بالا میپرن و خط فکش تیز تر میشه نگاه میکنه و همزمان احساس میکنه که به رگ هاش قند و عسل تزریق میکنن .
ممکنه اون ها ساعت ها بشینن وحرف بزنن و به همدیگه بغل های گرم و مهربون بدن . ولی فقط چند ثانیه زمان لازمه تا هری ناگهان به یاد بیاره که الان تو بغل چه شخصیه و کٖی داره نوازشش میکنه و انگشت های چه کسی هر اینچ بدنش رو مثل یه بلور شکستنی لمس میکنه . اونوقته که ضربان قلبش بالا میره و پریشون میشه و حتی بغض میکنه .
لویی برای این حالتِ هری اسم انتخاب کرده .
' سیاه چاله '
چون دقیقا همونقدری که یه سیاه چاله ی فضایی برای دانشمندان پر از رمز و رازه ، این قسمت از شخصیت هری هم برای لویی که همیشه سعی در کشف همه ی چیزهایی که متعلق به هریان داشته ، مرموز و ناشناخته است .
لویی میخواد اینچ به اینچ بدن هری رو بشناسه . ثانیه به ثانیه ی روحش رو لمس کنه و قطره قطره ی موجودیتِ شگفت انگیزش رو بچشه .
لویی سعی میکنه هریِ واقعی رو بشناسه . مزه اش کنه . طعمش رو روی زبونش حس کنه و وجودش رو ببلعه . لویی شیفته ی هر جنبه از شخصیتِ هریِ . هرچه قدر هم که تاریک . هر چه قدر هم که رازآلود .
لویی هرگز نفهمیده که در اون لحظه هری به چی فکر میکنه که خیلی ناگهانی ملتهب میشه و به یه پسر بچه ی شکننده و آسیب پذیر تبدیل میشه . و در معصوم ترین حالت خودش میاد تا روی پاهای لویی بشینه و اونو اینقدر محکم بغل کنه که استخون هاشون صدا بدن .
لویی دلیلش رو نمیدونه ، ولی اون هر چیزی که هری احتیاج داره رو بهش میده .
و الان میدونه که هری به صحبت کردن احتیاج داره . اونا باید باهمدیگه حرف بزنن . باید جو مسکوت این چند روز رو بشکنن . باید دوباره مثل قبل بشن .
باید مشکل رو پیدا کنن .
_ لطفا باهام حرف بزن هری
■ پایان قسمت چهارم
□ ۷۰۱ کلمه
YOU ARE READING
Forever in your memory | L.S - AU
Fanfiction' همیشه در خاطر تو ' " و همینه ، عشق همینه . در عین پیچیدگی به سادگی گفتن یک جمله ی صادقانست " هر چیزی که مال منه مال توعه تا برای خودت بکنیش " نویسنده : ____Marry@ - فن فیکشن لری استایلینسون - کامل شده آغاز : تابستان ۱۳۹۶ پایان : بهار ۱۳۹۷