وقتی لویی چشم هاش رو باز کرد توی تخت خودش نبود .
شقیقهاش به طرز دردناکی تیر میکشید ، اما وقتی دستش رو بلند کرد تا سرش رو نگهداره ، تیزیِ سوزنی که توی گوشتش فرو رفت جلوی حرکتش رو گرفت .
سرش به طرف جسم تیزی که زیر پوستش فرو رفته بود و بعد میله ای که سِرُم رو نگهداشته بود چرخید و بعد نگاهش رو اطراف اتاق خالی بیمارستان گردوند .
با یاد آوری دلیل حضورش توی بیمارستان ، نفسش توی سینهش حبس شد .
از تخت پایین پرید و درحالیکه چشم هاش با حلقه های اشک پر میشدن به طرف در خروج قدم برداشت . خونِ تازه از جای سِرُمی که ناخواسته کنده شده بود روی رگ های ورم کرده ی دستش جاری شد .
اما هیچکدوم توی این لحظه برای لویی اهمیت نداشت .
نه تا وقتیکه به خاطر آورد امروز صبح هری رو بدون اینکه سینهش بالا و پایین بره پیدا کرد .با ورود لویی به سالنِ انتظار ، نگاه کسایی که روی صندلی ها نشسته بودن به طرفش چرخید .
لویی همه ی چهره های آشنا رو از نظر گذروند .
همه جزو دوست ها و خانوادهش بودن .
همه براش عزیز بودن .
اما هیچکدوم هریِ اون نمیشدن .لویی به جلو حرکت کرد . بدون اینکه بدونه باید کجا بره یا چیکار بکنه . پاهای خستهش کف زمین کشیده میشد و حالا خونِ بازوش ، لباسِ آبیِ بیمارستانش رو لکه دار کرده بود .
نمیتونست به خاطر بیاره چطور به بیمارستان رسیده یا دوست هاشون به وسیله ی چه کسی خبردار شدن . اصلا کِی بیهوش شده ؟
مغزش فقط یک فرمان بهش میداد و تک تک سلول های بدنش برای فرمانبرداری از همون دستور دست و پا میزدن ' خودتو به هری برسون 'یکی سعی داشت متوقفش کنه ولی لویی برنگشت که ببینه اون کیه . حتماً یکی از دوستاشه ، یکی که درک نمیکنه ، یکی که هیچوقت یه هری تو زندگیش نداشته .
' تو هم دیگه نداریش '
ذهن لویی بهش تلنگر زد
لویی شوک زده از حرکت ایستاد .
نگاهِ گیجش بی هدف در طول سالن میچرخید . چشم های قرمزش بخاطر حلقه های اشکی که جاری نمیشدن به سوزش افتاده بود .لویی متوجه نشد کِی داخل بغل کسی حل شد . توجه نکرد اون کی بود . چون هریش نبود .
دست های دیگه ای دورشون حلقه شدن . چشم های لویی جایی رو نمیدید ولی انگار توی یه بغل گروهی فرو رفته بود . اما اون اهمیت نمیداد . چون هریش توی بغل گروهیشون نبود .
فلش بک ها تند تند از ذهنش عبور میکردن .
صحنه ای که سعی داشت هری رو بیدار کنه اما بیدار نمیشد ...
بدنش رو بلند میکرد اما دست ها و سرش به عقب پرت میشدن ...لویی میتونه با همین خاطره هر روز فرو بپاشه . تک تک سلول های بدنش تا آخر عمر زجر بکشن .
چرا زندهست ؟ چطور زندهست ؟ چرا بعد از هری هنوز نفس میکشه ؟صداها توی سرش میچرخیدن و تصاویر به تندی از جلوش چشم هاش عبور میکردن ، بین سیاهیای که وجودش رو درمینوردید لویی فقط یک کلمه رو شنید .
_ زندهست
■ پایان قسمت بیست و چهارم
□ ۴۷۶ کلمه
![](https://img.wattpad.com/cover/106592112-288-k375810.jpg)
BẠN ĐANG ĐỌC
Forever in your memory | L.S - AU
Fanfiction' همیشه در خاطر تو ' " و همینه ، عشق همینه . در عین پیچیدگی به سادگی گفتن یک جمله ی صادقانست " هر چیزی که مال منه مال توعه تا برای خودت بکنیش " نویسنده : ____Marry@ - فن فیکشن لری استایلینسون - کامل شده آغاز : تابستان ۱۳۹۶ پایان : بهار ۱۳۹۷