دو تا بدن نیمه برهنه ، بعد از یه عشق بازی پر شور و حرارت ، کف سالن دراز کشیده بودن و اطرافشون با آلبوم های قطور و قاب عکس های کوچیک تر احاطه شده بود .
_ عمه زویی
هری گفت و به تصویر زن ژولیده ی توی عکس خندید .
لویی چشم هاش رو با شیفتگی چرخوند و ضربه ی آرومی به بازوی هری زد . باعث شد دوباره نخودی بخنده و زبونش رو برای عمه زویی بیچاره که توی آلبوم زندانی شده بود در بیاره .
_ تو ازش میترسیدی
_ چونکه موهای فر عجیب غریبی داشت . هر تیکه اش شبیه یه مارِ فر خورده بود .
هری همونطور که ریز ریز میخندید گفت و موهاش رو پشت گوشش فرستاد .
_ خودتم موهای فر داری .
لویی با نیشخند روی صورتش گفت . تظاهر کرد که کسی نمیدونه اون چقدر شیفته ی تک تک اون فرهاست .
_ ولی مال من عین پنبه های بهشتی خوشگل و نرمن
هری درحالیکه بهطور اغراق آمیزی تند تند پلک میزد گفت .
_عــــــــــــــــــــــــــــــــــــاووو
لویی با شیفتگی گفت درحالیکه سعی میکرد با گاز گرفتن لپش از داخل ، جلوی خندهاش رو بگیره .
_ کی همچین حرفی زده ؟
_ تو
هری جیغ کشید و حتی بیشتر از قبل خندید . خدایا اون داره به شدت عشوه میریزه درحالیکه خودش حتی خبر نداره .
اونی که خبر داره لوییه ، که قلب بیچارهاش تو مرز بیرون افتادن از دهنشه .
_ تو گفتی . همون اولین باری که خودمو بهت دادم .
لویی محو لب های هری شد وقتی که اون جمله ی ساده با پیشینه ای درتی رو به زبون آورد .
جوریکه یه خط باریک از بزاق دهنش بین لب بالایی و پایینیش کش اومد و به وسیله ی زبونش که برای خیس کردن لبش بیرون اومده بود از بین رفت .لویی آب دهنش رو قورت داد ،با چشم هایی که بی اختیار گرد شده بود به معشوقش که صورتش با یه لبخند ، درخشان شده بود نگاه کرد .
_ خیلی زیبایی
چند ثانیه سکوت حاکم شد قبل از اینکه گونه های هری با سرخیِ دلنشینی نقاشی بشه .
و لویی نمیدونه چه کار نیکی تو زندگیش انجام داده که لایق این صحنه باشه . شاهد سرخ شدن هری بودن قطعا یکی از الطاف خدا به بندشه .
_ امممم ، خب ... تو چرا همیشه از عمه زویی خوشت میومد ؟
_ چون تو فرفریات رو از اون به ارث بردی .
اگه کسی غیر از لویی بتونه باعث بشه که هری همزمان هم بخنده ، هم خجالت بکشه ، هم خوشحال بشه و هم گریهـش بگیره ... فقط خود لوییه .
_ این یکی رو ببین ، شبیه یه پاپی خوشگل و ناز .
انگشت لویی با لطافت روی تصویر پسر بچه ای که توی عکس بود کشیده شد . انگار که گرمای سر انگشتاش میتونه لایه ی نازک عکس رو ذوب کنه .
هری به پسر بچه ی کم سن و سال با موهای بلوند و صاف نگاه کرد .
لب هاش با سردرگمی جمع شد همونطور که چشم هاش رو ریز میکرد تا ذهنشو به کار بندازه .
به سختی در تلاش بود یه خاطره ی قدیمی رو از صندوقچه ی خاطراتش بیرون بکشه .نگاه لویی با علاقه بین عکس قدیمیِ آلبوم و هری که با بالا تنه ی برهنه روی شکمش دراز کشیده بود چرخید .
بزودی لبخند لویی با دیدن صورت سردرگم هری کمرنگ شد .قلبش فشرده شد وقتی به این فکر کرد که آیا ممکنه هری مهم ترین شخص زندگیِ خودش رو به یاد نیاره ؟
بالاخره لب های هری باز شدن تا سوالی که تا مغز استخون لویی رو میسوزوند بپرسه .
_ این کیه توی این عکس ؟
_ اون ... خودتی هری
■ پایان قسمت نهم
□ ۵۵۶ کلمه
BINABASA MO ANG
Forever in your memory | L.S - AU
Fanfiction' همیشه در خاطر تو ' " و همینه ، عشق همینه . در عین پیچیدگی به سادگی گفتن یک جمله ی صادقانست " هر چیزی که مال منه مال توعه تا برای خودت بکنیش " نویسنده : ____Marry@ - فن فیکشن لری استایلینسون - کامل شده آغاز : تابستان ۱۳۹۶ پایان : بهار ۱۳۹۷