CHAPTER ONE

550 29 0
                                    


ميدوني ، كاره هرروز رزماري اينه كه منو بياره به اين جهنم ، اينجا از تنور هم داغ تره - هي دختر بيا يكم دنبال هيجان باش مثله من . خسته نشدي از بس تو اون چهار ديواري مونديو كتاباي مسخرتو خوندي؟
-نخير ، من هيچوقت دست از كتاب خوندن برنميداوم بهتر از اينه كه بخوام شبيه تو باشم -ولي الان بايد بكشي!
اون ميخواد جوري رفتار كنه كه قانع نشده به چيزي كه گفتم راستش منم. ديگه از مقاومت كردن دربرابر بهترين دوستم كه لجبازه خستهه شدم
از الان بوي دردسر مياد ، ميتونم به طوره غيره طبيعي مثه يه جنگير حسش كنم البته اين از نظر رزماري عاديه چون همونطور كه گفتم عادتشه كه منو به جاهاي بد بياره و به روزم گند بزنه ولي من بازم قبولش دارم به خاطر اينكه ميدونم يه روزي ميرسه كه آدم ميشه !
ما رفتيم تو اتاقي كه طبقه بالا بود ، اصلا نفهميدم كي اومديم داخل خونه و كي اومديم بالا ...يعني من حس نكردم رو پله هام؟
-بيا اينو بپوش اون پالتوي مزخرف رو هم دربيار انگار ميخواي بري واسه سلامتيت دعا كني!
-ولي من هيچ عيبي تو اين لباس نميبينم
به لباسم نگاه كردم ...خب هرچي باشه بهتر از لباساي اونه
-ببخشيد كه مثه فاحشه ها لباس نميپوشم !
من ازش صادقانه و تيكه دار عذر خواهي كردم ولي يه وقت فكر نكنيد اون هرزس نه اون دختر خيلي بدي نيست ولي اون لباسي كه دستشه واقعا نشون ميده واسه يه فاحشه كه هرشب دوستي اتفاقي داره دوخته شده .
-چي گفتي ؟ يعني من بدم؟
رز با چشماي گرد شده كه دورش يه عالمه نقاشي سياه رنگ كشيده شده بود بهم زل زده بود -نه منظورم اين نبود -حالا هرچي ، ميدونم كه منظوره بدي نداشتي درسته ؟ -آره خب ولي بدون من اين لباسو نميپوشم
اصلا ميخوام بيشتر عصبانيش كنم تا دست از سرم برداره چون امتحان كردم قبلا -خب اين يكيو بپوش ...نگاه...تا روي زانوته خب چيش بده ؟
مثله اينكه موفق نشدم ايندفعه ، اون دست بردار نيست
اون يه لباس كاربني رنگ بود ، يقش از حلقه هاي بزرگ طلايي رنگ بود و روش گيپوره آبي كاربني كشيده شده بود
زيبا بود،ميشه گفت چشم گير بود اما در حد من نبود نميتونم بپوشمش ولي ميتونم كه امتحانش كنم !
خداي من رز داره روم تاثير ميزاره .
-خب...همينو ميپوشم -چي؟ صبر كن ...دارم خواب ميبينم ؟ شيا به خواسته رزماري جواب مثبت داد؟ اونم سريع؟
من جلوي خندمو نتونستم بگيرم ، آره خب راست ميگه من هيچوقت خواسته هاي رز رو سريع قبول نميكردم فوقش يه چند ساعتي طول ميكشيد
رز به ادامه دادن جك هاش درباره شيا مكوريز پايان نميداد -خيله خب اگه ميخواي ادامه بدي نظرم عوض ميشه -باشه ديگه ديگه خفه ميشم ، حالا لباسو بپوش
موهامو پشت سرم بستم رز اول يكم غر زد ولي بعد ساكت شد . اين كفشاي پاشنه بلند كاري ميكنه بخوام ترس داشته باشم از اين كه امشب بيمارستان باشم يا نه ! من كفشاي تخت و راحت تبي خودمو ميخوام اينا اصلا خوب نيستن .
اون پايين واقعا شلوغ بود ، افتضاح بود پر از دخترايي كه لباساي ناجورشونو پوشيدن و اومدن اينجا تا پسراي بدبخت رو از خدا بيشتر دور كنن ! خدايا امشب گناهي كه ميخوام بكنم اينه كه اينجا رو آتيش بزنم حتي رزماري رو !
"اوه پس شيا تويي؟ منم رامونم "
مثله اينكه وقتي داشتم كل هال رو بررسي ميكردم رز منو به دوستاش معرفي كرده ، همون بهتر كه حواسم نبود "سلام، من مكوريز هستم "
"همون مكوريزي كه تمام جايزه هاي مدرسه لعنتيمونو جارو كرده ؟ "
همشون داشتن ميخنديدن ، اصلا خنده دار نبود "از آشناييتون خوشبختم "
براي عوض كردن بحث دستمو بهش دادم ، رامون دستمو گرفت و لبخند زد ، ظاهرش ميتونه گولت بزنه اولش كه ديدمش فكر كردم يكي از خرخوناي مدرسس ولي بعد كه تيكشو بهم انداخت و يقش رو صاف كرد فهميدم خيلي شخصيتش ناجوره.
اون بور نيست چشماش قهوه اي هستن و موهاش خرمايي اون گردنش پر از تاتو بود ، همشونم رنگي بودن اصلا معلوم نبود طرحش چي بود كلشون قاطي پاطي بود ، هرچي سعي كردم بفهمم چين نشد .
ما بيشتر از ده ثانيه بهم زل زده بوديم و داشتيم همديگرو برنداز ميكرديم البته اون به لباس و جاهايي كه پوشيده نبودن نگاه ميكرد ! ميخوام برم ...!
سرفه كردم و به حالت اولم برگشتم "شيا ، اينم دوناس دوست دختر رامون "
رز يه دختر بلوند لاغر رو بهم نشون داد ، اون اصلا لب نداشت فقط دوتا خط بالا پايين هم پايين بينيش كشيده شده بود
حتي اون رژلبم كه بهش زده بود افتضاح بود ، چشماش قهوه اي بودن و دورش كلي سايه پخش شده بود "خب شيا ، بيشتر راجبت ميخوايم بدونيم ، رز چيزاي زيادي ادت بهمون گفته ولي ما بازم ميگيم كافي نيست "
"به نظر مياد تاحالا به اين مهموني ها نيومدي ، رز گفته بود چقدر خجالتي و دختر خوبي هستي !"
بعد از حرف رامون دونا خنديد و با آرنجش به رامون زد . دختر خوب يعني چي؟
" خب اون ميدونه كه چطور حرف راست بزنه "
"بي مزه ! "
رزماري تو گوشم اينو گفت و  چشماشو چرخوند واسم ، اصلا واسم مهم نيست ، ميدوني ميخوام اصلا آبروشو ببرم ميخوام به پدر مادرش بگم اگه دوستمه بايد به فكرش باشم ديگه نه ؟
ولي ميدونم اگه ادامه بدم و اذيتش كنم گردنمو با ناخوناي تيزش پاره ميكنه "ميشه بگي كدوم گوري هستي؟"
رامون موبايلشو وقتي كناره گوشش گذاشت اينو گفت "به نظرت ما بايد منتظر تو بمونيم ؟"
"اون حرومزاده هنوز اونجاس؟"
درباره كي دارن حرف ميزنن؟
***********
اين داستان درباره هريه و
كمتر از ٣٠ قسمته
دوست دارم بخونيد و نظر بدين مطمئنم خوشتون مياد 💜

The Man H/SWhere stories live. Discover now