CHAPTER ELEVEN

78 11 5
                                    

من هنوز تصميم نگرفتم كه بعد از اين همه اتفاق چي كار كنم . منظورم هريه ،
يعني بعد از اين چي ميشه؟
ما باهم ميريم؟...
يا...
اوه خداي من من تكليفم مشخش نيست ولي ...
ما ميتونيم يه كاري انجام بديم !
اين كه جواب اين سوالارو خودمون بديم .
من ميتونم كاري كنم كه هري تمام اين كارارو انجام بده چطوري؟ خودتون متوجه ميشيد ...
بعد از ديشب كه پيش هري خوابيدم اميدوار بودم يادش رفته باشه چه لگدايي بهش زدم !
وقتي صبح از خواب بيدار شدم ديدم كه مچ دستم و مچ پاي راستم تو دستشه ،
اونارو محكم گرفته بود جوري كه به سختي تونستم خودمو آزاد كنم وقتي از روي تخت بلند شدم تصميم گرفتم كه براش صبحانه درست كنم تا خوشش بياد .
وسط كارام ياد حرفاي ديشبش افتادم،
اون درباره وضعيت مالي و احساسيش حرف ميزد و ميگفت كه چه ضربه هايي از هركدوم از اين وادي ها خورده ...

ولي چيزي كه براي من خيلي اهميت داشت علاوه بر زندگيش اين بود كه اون تمام شب من رو بغل كرده بود و حتي يك لحظه هم از من غافل نشد

اون به حرفام و جك هام گوش ميكرد و از ته دلش ميخنديد مثله آدمايي كه بعد از يك هفته از مجلس ختم برگشتن و تازه دارن لباساي سياهشونو درميارن.

اين بهترين چيز براي من بود .

"صبح بخير"

"پس بالاخره تصميم گرفتي بيدار شي؟نه؟..."

اون با يه لبخند بهم فهموند كه آره راست ميگي من اصلا سحر خيز نيستم مثله تو...
وقتي ليوان ها و خوردني هارو روي ميز گذاشتم در حالت كش و قوس دادن خودش تعجب كرده بود يعني دستاش هنوز بالا مونده بود !
من خدارو شكر ميكنم كه تونستم خندمو كنترل كنم وگرنه همه چي از دستم ميوفتاد

من ميتونستم حدس بزنم داره پشت پيشونيش به اين فكر ميكنه كه (خب از كجا شروع كنم ؟) .
من تمام تلاشمو كردم تا بهترين صبحانه براش روي ميز چيده شه .

"خب من كدومو بخورم ؟"

هردوي ما خنديديم وقتي ميخواستيم شروع كنيم .

"من سعي كردم تخم مرغ رو آب پز درست كنم ولي با خودم گفتم شايد تو نيمرو هم دوست داشته باشي به خاطر همين دوتاشونو درست كردم تا ناراحت نشي."

"براي من فرقي نميكنه عزيزم...چون من اصلا صبحانه نميخورم !يعني عادت ندارم اما امروز خيلي خوشحالم چون سرحال ميرم دانشگاه"

اون به من گفت عزيزم
اينطوري رفتار كردنش با من برام خيلي ارزش داره من ميدونم اونقدر كه به خاطر گفتن كلمه (عزيزم) از طرف هري خوشحالم اون اصلا براش مهم نيست !
شايد براش اهميت چنداني نداشته باشه ...شايد هم از روي عادتش گفته باشه .
تازه اون گفت اصلا صبحانه نميخوره ،
يعني دخترايي كه اينجا هرشب ميومدن صبح واسش غذا درست نميكردن ؟

"اوه خدا ...اين نون تست عاليه چطوري درستش كردي؟"

"فقط گذاشتمش تو تستر ...!

ما هردومون از سوال مسخره هري خندمون گرفت

"خب درسته كه سادس ولي با يه چيزايي درست شده..."

"مثلا چي؟"

"احساس...عشق...شوق...مهربوني يا يه چيزي شبيه اين ، چيزي كه من سال ها منتظرش بودم .."

من درجواب فقط لبخند زدم چون اگه ميخواستم حرف بزنم بايد حرفشو تاييد ميكردم
ولي اون بايد يه جوابي بهم واسه يه چيزي بده !...

"ميتونم يه سوالي ازت بپرسم ؟"

من خيلي غير منتظره اين سوالو پرسيدم چون شما نميدونيد چه چيزايي تو همين چند لحظه به ذهن من خطور كرد از قبيل اينكه : داره باهات لاس ميزنه ...
ميخواد به هدفش برسه ...
نقششه يا هر كوفت ديگه اي مثله اين .
من بايد حواسمو جمع كنم .

" منظورت چيه شيا ؟"

"من منظورم اينه چرا مثله روزاي ديگه باهام رفتار نميكني ؟ بهم تيكه نميندازي...من منظورم اينه ..."
اون از جاش بلند شد و دهنشو با دستمال روي ميز پاك كرد و اومد كنارم نشست .
غافلگير شدم وقتي بغلم كرد طوري اينكارو انجام داد كه سرش توي گردنم فرو رفت .

"ميتونم طوري بهت ثابت كنم كه ميتونم تورو داشته باشم ..."

"هري..."

من تا اسمشو صدا زدم دستشو گذاشت روي دهنم تا ساكت بشم.

"فقط بغلم كن محكم ..."

________________________
وووووووووى من اين قسمتشو خعععععلى دوز داشتم
دووووز داشتمش 😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍
****
به وظرتون هرى دوسِش داره يا داره گولِش ميزنه؟؟؟؟؟؟🤤
كامنت بزاريد خو 😭

The Man H/SМесто, где живут истории. Откройте их для себя