ما روي صندلي بيرون از كافه نشستيم و دوتا نوشيدني سفارش داديم
" بيا اينجا....! "
"چي؟"
"ميگم بيا اينجا پيشم "
من اصلا متوجه منظور هري نميشم ما رو به روي هم نشستيم ولي اون ميخواد من برم پيشش
"چطوري؟"
اون بلند شد و صندليمو برداشت تا بزاره كنار خودش!!!
خب اگه از اول ميگفت من همينكارو ميكردم
" حالا شد...!"
"هري تو خيلي ديوونه اي "
ما ميخنديديم و حرف هاي چرت ميزديم ، اگه كسه ديگه اي جاي ما بودن از اين حرفا حوصلشون سر ميرفت
ولي ما عاشق كلمه به كلمه حرف هاي همديگه ايم .وقتي هري شروع به صحبت كردن ميكنه من خودمو بايد كنترل كنم تا به حركت لب ها و چشم هاي زيباش زياد توجه نكنم اما مگه ميشد؟
"شيا..."
"بله ؟..."
"تو اممم ... رشتت توي دانشگاه چيه؟"
" هنر ... تو چي ؟"
اون اول يكم صبر كرد تا كلمه هاشو پيش هم بچينه .. شايد اون نميخواد من بدونم تو چه رشته اي فعاليت ميكنه !
" من ... خب.. شعر ميگم "
" واقعا؟"
من واقعا شوكه شدم از اينكه اون شعر ميگه ، هيچكس فكرشو نميكنه كه هري بيتربيت ئه زندگيه من شعر بگه!!!
"خب ميشه يكي از سروده هاتو برام بخوني؟"
" نه اصلا "
اون به حالت جدي و عصباني اينو گفت ولي من دست برنميدارم
"خواهش ميكنم ..."
من بيشتر بهش نزديك شدم و سعي كردم دستمو روي دستش آروم بكشم تا استرس نداشته باشه .
اون چشماشو بست و به سمت عقب سرشو خم كرد و لبخند زد بعد به حالت اول برگشت" خيله خب باشه ... ولي فقط يكي .."
" باشه باشه ديگه قول ميدم اصرار نكنم "
"پشت سر ، روز هاي بدون حرف ميگذرن...روز هاي قبلي همگي از راه رفتن من ناراحتن ...اما من نيستم از جنس روز هاي گذشته ... همچون تو كه مرا نجات دادي ..." ((توروخدا بِهم نخندين 🤤🙏😭 ميدونم مزخرف بود..:/))
من نميتونم از اين قطعه اي كه شنيدم لذت نبرده باشم اون با تموم وجودش وقتي داشت توي چشمام نگاه ميكرد شعرش رو خوند
" اين رو امروز براي تو نوشتم ... چرت بود ولي...."
" نه اصلا .. اون عالي بود هري !"
من نذاشتم حرف منفيش رو درباره شعر زيباش كامل كنه پس پريدم وسط حرفش ، اون ( هري ) شعر رو براي من گفته تا حالا هيچكس برام شعر نگفته
يا كاري مثله اهميت دادن به طرزي كه هري ميده بهم نداده ...اگر من توي قطب شمال تنهاي تنها توي برف ها بدون هيچ لباس گرمي باشم و هري هم اونجا باشه من خوشحال خوشحالم !
_________________________اين قسمت يكى از قسمت هاى مورد علاقم از اين فن فيكـ بود
شما چطور؟!؟؟😍😭😍
YOU ARE READING
The Man H/S
Fanfictionداستان "مرد" درباره دخترى به اسم شيا ئه كه وقتى ميره به مهمونى رفيقش اتفاقى براش ميوفته كه آرزو ميكنه "كاش زمان به عقب برگرده و نميرفت اونجا" . . داستان تمام شده و هرروز آپ ميشه