كاشكي ميتونستم حدس بزنم كه اين اتفاق قراره بيوفته
تا به اين مهموني نميومدم ،
من فكر ميكردم الان هري مثه هميشه مياد اينجا و منو ميبينه و سر به سرم ميزاره
تا من باهاش برعكس شباي قبل رفتار كنم و همه چي به خوبي پيش ميره
ولي الان به جاي اينكه با هري صحبت كنم دارم لاس زدنش با دوريس رو تماشا ميكنم .
من ميدونستم اين لباس مسخرس ...يعني اون به خاطر اون لباس رفت يا خوده دوريس؟"چرا داري همش به اون دوتا احمق نگاه ميكني؟"
دونا غافلگيرم كرد با اين حرفش
"چي؟نه من به چيزي نگاه نميكنم "
"ولي اينطوري به نظر نميرسه..."
"باشه ..قبول تو بردي...من ميرم خوش بگذره..."
ديگه تحمل ندارم ببينم وقتمو دارم تلف ميكنم .
از مهموني خارج شدم و رفتم تا تاكسي بگيرم و از اين خراب شده دور بشم هيچوقتم پشت سرم رو نگاه نكنم .
به ساعت قديميم نگاه ميكنم و ميبينم كه بيس دقيقس كه منتظرم اما چون ديروقته هيچ تاكسي نمياد اينورا تا منه بدبخت رو سوار كنه ..."فكر كنم منتظري اينطور نيست؟!"
خدا ... !!! خودشه !خودشه !!!
نميدونم بايد چيكار كنم از خوشحالي
من الان خيلي هيجان زدم ولي قيافم شبيه اسمايل جدي توي كيبورد گوشيتونه!"آره منتظرم كه چي؟ كاري از دست هيچكش برنمياد!"
"خب ...من شايد بتونم كاري برات انجام بدم اين موقع شب"
برگشتم و ديدم كه به ماشينش كه وسط ماشيناي ديگه بود تكيه داده
"خب..من منتظرم..."
"الان تو بايد ازم خواهش كني كه برسونمت !"
"چي تو ازم ميخواي كه برسونيم؟!؟"
" بالاخره...من عاشق اينم كه آدما زيرم باشن و ازم بخوان و خواهش كنن كه كاراشونو راه بندازم!"
"پس من خواهش نمي...من من خواهش ميكنم كه منو برسوني ...هري.!!"
ميدونم ميدونم كه چه گوهي خوردم ولي اگه باهاش لجبازي ميكردم از دستش ميدادم پس به احساساتم احترام ميزارم .
"اين عاليه دختر خوب!"
آره آره اين عاليه كه تو بهم ميگي دختر خوب
سوار ماشين شديم و هري اونو روشن كرد تا گرم بشه و تو اين فاصله به من نگاه ميكرد
فكر ميكردم داره از روي چيزه ديگه اي اين كارو ميكنه ولي فهميدم كه ميخواد با اين حركتش بهم بفهمونه : لعنتي اون كمربندتو ببند!منم كمربندمو بستم و به خودم فحش دادم كه چرا اينقدر حواس پرتم خب معلومه كه وقتي ميبينمش حواسمو به خودش ميدم نه جاي ديگه
توي ماشين تنها صدايي كه به گوش ميرسيد ، آهنگ كانتري بود كه از راديو داشت پخش ميشد و هري هم با انگشتاش با ملودي اون ترك ها روي فرمون ضربه ميزد و با اين كارش منو عاشق تر ميكرد ...
***********
چوسخول شد شيا 😹😹😹
چقدر دخترا خَرَن 🤤😁💜
YOU ARE READING
The Man H/S
Fanfictionداستان "مرد" درباره دخترى به اسم شيا ئه كه وقتى ميره به مهمونى رفيقش اتفاقى براش ميوفته كه آرزو ميكنه "كاش زمان به عقب برگرده و نميرفت اونجا" . . داستان تمام شده و هرروز آپ ميشه