"مامان اگه يه نفر كسي رو دوست داشته باشه ولي اين حسش يك طرفه باشه ، بايد چي كار كنه؟"
آره باشه
من يه احمق كوچولو هستم چون دارم اين سوال مذخرف رو از مادرم ميكنم ..." خب... بستگي به خيلي چيزها داره ، مثله اينكه اون تورو ديده باشه يا اگه ديده تورو خوب نشناسه.... ولي بهتره اگه كسيو دوست داريم بهش نگيم چون طبق معمول از دستش ميديم ... "
اين تيكه آخرش كاري كرد بخوام ليوان نوشيدني رو بزارم سره جاش و برم تو اتاقم .
اون كاملا درست بود هيچكسي حق نداره بگه اشتباهه .
اگر من به اون مرد حسمو بگم ،قطعا اون به من ميگه
(( ولي من نه ...))يا هر چرت و پرت ديگه اي ... اشتباه كردم ...
راهو اشتباه رفتم اگه عاشق نميشدم چنين اتفاقي نميوفتاد تا بخوام با خودم كلنجار برم ...بعضي وقتا با خودم ميگم چرا جنسيتم اين شد ؟
چرا اصلا به وجود اومدم؟
كاشكي وقتي مادرم ميفهميد من تو شكمشم منو مينداخت ...
از بين ميبرد!
آره وحشتناكه ولي بهتر از اينه كه من بخوام زجر بكشم
.اين شده زندگيه من ،
فقط حسرت و كلنجار رفتن با خودم .
اون شب از نظر من ميتونست شب خوبي باشه ،
آخه من با اون آشنا شدم و اون با بقيه فرق ميكنهاون..اون شخصيتش غير قابل توصيفه اگه بخوام براي توضيح دادن هري وقت بزارم به يك روز كشيده ميشه !
خيلي زياده...
براي بار چندم دارم ميگم نميتونم از فكرش دربيام ،
نميتونم حتي خودمو سرگرم كنم ...
پس دوراه بيشتر ندارميك: برم بهش بگم دوست دارم . دو:دره حموم رو باز كنم با همه چيز خداحفظي كنم به خاطر اون ...!
شماره دو رو درست كردم واسه خودم چون نميتونم تحمل كنم طاقت ندارم ...پس معلوم ميشه كدوم راه ...
***************
"مامان،اون لباس مشكي رنگ كه روش تور بود نديدي؟"نه،تو كه گفتي نميخوايش..."
"خب الان ميخوامش مشكليه؟"
"گفتم كه اينجا نيست متوجه ميشي؟"
"من آخرين بار ديدمش دستت بود فقط گفتي ميخوامش يا نه بعدش برديش"
"شيا بهم بگو براي چي اونو ميخواي؟دوباره ميخواي بري بيرون تا ديروقت نياي درسته ؟همينه ديگه...فكر كنم دادمش خيريه اي كه جلوي خونه دوريس ،اين كه خيلي خوبه بايد خوشحال باشي داري به بچه هاي فقير كمك ميكني..."
"باشه باشه گرفتم ..."
باورم نميشه اون اين كارو كرده
الان كه من به اون لباس احتياج دارم بايد تو حراجي باشه ...
ميخوام گريه كنم به خاطرش"من تازه امروز بهشون دادم شايد تا الان ... "
نزاشتم حرفشو تمام كنه كاپشنمو برداشتم و رفتم از خونه بيرون تا شايد يه شانسي داشته باشم
وقتي رسيدم بساط حراجي رو ديدم كه جلوي در خونه دوست از خودراضيم بود
البته اون دوستم نبود خودشو به من ميچسبونه ،
تمام وسايلايي كه دفعه قبل تو كارتون آماده زيرشيرونيشون ديدم الان اينجان
تمام اون اسباب بازي هاي كه مادر دوريس قايمكي از تو اتاق برادرش برداشته بود
آخه اونا قديمي و خراب بودن و خوده مادر دوريس گفت بهشون احتياج نداره و برادر دوريس يه آشغال جمع كنه...
با بقيه وسايلا و يه رگال پر از لباسايي كه فقيرا آرزوي پوشيدن اونارو دارن ،
من جز اون آدماي فقير نيستم ولي الان بايد باشم!"سلام شيا...اينجا چيكار ميكني؟"
بدتر از اين نميشه ! من عجله دارم و اون الان ميخواد باهام صحبت كنه ...
*****
شانس گندش 😂😂
YOU ARE READING
The Man H/S
Fanfictionداستان "مرد" درباره دخترى به اسم شيا ئه كه وقتى ميره به مهمونى رفيقش اتفاقى براش ميوفته كه آرزو ميكنه "كاش زمان به عقب برگرده و نميرفت اونجا" . . داستان تمام شده و هرروز آپ ميشه