CHAPTER FOUR

145 12 0
                                    

"ساكت بودنم به اين معني نيست كه حق با توئه"
"پس معنيش چيه ؟"
خنده دوستاش چندش آوره
"به معني اينكه تو آدم عوضي هستي...!"
حالا نوبت من بود ...دندونا اون درحاله ساييده شدن بود نه من . بلونده و هيز هم كه مرده بودن
"نشونت ميدم"
الان تهديدم كرد؟ رزماري احمق كدوم گوريه؟
"توي عوضي بايد به خاطر گوه زدن به شب من جواب پس بدي !"
دستشو رو سره خواب آلود رامون زد فك نكنم اون چيزي فهميد چون مست كرده بود
اون ( هري ) از اينجا رفت . من ازش متنفرم "اوه خدا تا حالا اينقدر نخنديده بودم"
"همش هم بخاطر دوتا احمق بود"
رامون به طرز مسخره اي جواب دونا رو داد "حالم ازتون بهم ميخوره" ازاونجا اومدم بيرون رزماري هم هر قبرستوني باشه برام مهم نيست . از پياده رو كه داشتم رد ميشدم پسر بي ادب ئه رو ديدم . با يه دختر درحال لاس زدن بود كناره ماشينش ، شايدم ماشينش نباشه ... نميدونم چرا به اينكه ماشينشه يا نه اهميت ميدم؟ دختره خودشو بهش چسبونده بود پاشنه هاشو از رو زمين بلند كرده بود تا هم قد عوضي مه جلوشه بشه
اصلا چرا دارم نگاه ميكنم؟ و همچنين چرا حركات پسره رو بررسي ميكنم ؟ ميرم خونه ديگه نزديك رز نميشم چون ممكنه برم زندان و اعدام بشم ...!

بالاخره رسيدم به خونه الان فقط ميخوام بخوابم و به هيچي فكر نكنم . درو بازكردم رفتم تو خونه. يه نفس راحت كشيدم چون اومدم جايي كه آرامش هست نه سروصدا و جروبحث ...
"تا اين موقع شب خوب نبود كه بيرون باشي ...
" البته اگه مامانم نبود! "كجا بودي؟ تا الان ؟"
" خب بيرون بودم مامان "
" ميدونم بيرون بودي ، كجاي بيرون ؟"
" دانشگاه...دوستام مهموني گرفته بودن منم دعوت كردن ... هنين باور كن جاي بدي نبودم"
"ازت انتظار نداشتم اينقدر دير بياي خونه ... "
با اون حوله پر از نقش برگ هاي پاييزي كه دوره موهاي خيسش بسته بود رفت تو آشپزخونه براي خوردن يه قهوه داغ كاشكي منم ميتونستم بخورم ولي بايد ميخوابيدم نا همه چيز رو فراموش كنم . مامان چون شب ها شيفت داره مجبوره بيدار بمونه و بره بيمارستان بالاي سره مريضا ...كاشكي منم يكي از مريضا بودن تو اين شب ها تا به مهموني نميرفتم ... از اين اتفاقا واسم زياد افتاده اينكه يه پسر ناراحتم كنه يا بهم تيكه بندازه ولي اين يكي فرق ميكنه براي يه حس خاصي داره هروقت بهش فكر ميكنم يه حسي تو وجودم اينور اونور ميشه ...
"دختر من هيچوقت به مهمونياي دانشگاه نميرفت از وقتي با رز ميگردي چيزاي بدي ازت ميبينم ...!"
آخه دفعه قبل به لطف رز تو جيب پالتوم دوستاش سيگار گذاشته بودن ، وقتي مامان ميخواست لباسارو بشوره اونارو پيدا كرد به مدت دوهفته باهام قهر بود ... خب حق داره !
"من ميرم بخوابم مامان ... اصلا حوصله ندارم"
"معلومه كه حوصله نداري..."
به حرفش اهميت ندادم ...
*******
😐😐😐😐😁😁😁😁

The Man H/SOù les histoires vivent. Découvrez maintenant