[اگر توانایی و اختیارش را داشته باشم، به مردم آسیب میزنم.]
"خودت رو معرفی کن"
لیوان ابی که رو میزرو برمیدارم و یه قلپ میخورم. گلوم خشکه و میزو نگاه میکنم .
آفیسر هولتون از من بدش میاد ؛ بایدم بدش بیاد ولی اون هنوز چیزی نمیدونه. اون از من بدش میاد مثل پدری که از پسرش بدش میاد.پدا هم از پسراشون بدشون میاد؟ نمیدونم
دهنمو صاف میکنم و صدام به زور در میاد"چیزایی که دیلن گفته.." اب دهنمو قورت میدم
"همشون درست نیست"آفیسر هولتون بدنشو روی میز میزاره و به حرفم دقت بیشتری میکنه ولی اون نمیفهمه . اون نمیتونه بفهمه. سخته بخوای باور کنی کسی که میشناختیش به یه هیولا تبدیل شده باشه.
سخته . میدونم.
سخته
"منظورت چیه؟"میپرسه و من مثل یه بیگناه نگاهش میکنم. شاید اگه اونا میتونستن مغزمو
افکار توشو بررسی کنن متوجه ی بی گناهیم میشدن ؛ ولی مشکل اینجاس که دستای من اون کارو انجام داده.ذهنم پیش خودم نبود. طبق معمول پیش دیلن بود ؛ پیش حرفایی که در گوشم زمزمه میکرد.من با دستای خودم ینفرو کشتم
"من کشتمش"
YOU ARE READING
les corps (Lgbt+)
Fanfictionشیفتگی ای که به جنون و وابستگی تبدیل شد . معصومیت و حس گناه قابل برگشت نیست.