پانزده |گیرنده شناخته نشد

34 5 0
                                    

دیلن اطراف این اتاق تاریک قدم میزنه ، تنها نوری که به اینجا میخوره از پشت در و از پنجره های طبقه بالا به پایین میتابه. اینجا شبیه یک انباریه ؛ با بوی رطوبت و .... خون.
"صبح بخیر سانشاین" وقتی متوجه میشه هری روی صندلی تکون میخوره دست  روی زانوهاش میزاره و بهش خیره میشه . "یه لیوان قهوه میخوای؟"
دیلن حالا لبخند ترسناکی داره . هری که هنوز اوضاع رو درک نکرده متوجه میشه که دهنش بستست و دست و پاش به صندلی زنجیر شده.
هیچ ایده ای نداشت چخبره ، چیزی که ازش میترسید و بهش باور نداشت حالا اتفاق افتاده بود‌.
توی دلش میگفت ' توی حرومزاده از اولشم قاتل بودی' ولی چشم ها و نگاه خیره و تاریک دیلن ترسناک تر از چیزی بود که هری بتونه بهش چیزی رو بفهمونه‌.

"قهوه ی آخرتو سرد خوردی" دوباره صاف می ایسته و دستشو توی جیبای سفید شلوارش میکنه. روی کلمه ی 'آخر' حساسیت به خرج داد.
هری صداهای نامشخصی از خودش ساطع کرد ، انگار سعی میکردم فریاد بزنه . " چیه؟ آه داشت یادم میرفت " انگار چیز مهمی یادش افتاد ، برگشت بالای پله ها ، درو بست و همه جا تاریک شد .
تا چند دقیقه خبری ازش نشد . هری توی تاریکی دست و پا میزد ، و داشت سعی میکرد با دندوناش پارچه رو از روی دهنش برداره ، ولی موفق نمیشد.
به هر حال تا جایی که توان داشت داد زد ، موهاش خیس عرق شده بود و دستاش بخاطر دست و پا زدن کبود. کی قرار بود نجاتش بده؟
به اینجای ماجرا که رسید ترسش دو برابر شد ، نیل.

نیل‌.

نیل.



      ●●●

"لعنت بهت الان میام وایسا " لوییز گفت و نون باگتو درسته گذاشت توی دهنش و با دست دیگش دکمه های پیرهنشو میبست.با همون دهن پر و شلوارک ، و ریشای اصلاح نشده عینکشو زد و رفت به سمت در "کدوم حرومزاده ای-" به محض اینکه نیلو دید لقمشو قورت داد و یه نگاه به وضع خودش انداخت. "اوه نیل سلام." جدی تر شد.

"سلام لوییز" نیل سریع جواب داد ، لوییز متوجه شد اون تا ساحل دویده چون پیشونیش و لباساش خیس عرق بود. اون بابت چیزی نگران بود.
"چیزی شده نیل؟این وقت صبح اینجا چیکار میکنی" یه نگاه به نیل که نفس نفس میزد انداخت و نیل دهنشو باز کرد که حرف بزنه ولی حرفاش بریده و نفس نفس زنان در میوند." هری... هری اینجا.. اومده؟" لوییز با شنیدن این سوال صاف وایساد و پشت سرشو نگاه کرد ، انگار داشت از کسی نظر میخواست. نیل داخل خونرو یه نگاه انداخت و از پشت سر لوییز یه زن داشت نزدیک میشد. با لباسای مردونه و ... بدون شلوار. وقتی قیافشو دید چشماش گرد شد و بی اختیار گفت "فاک"
بعد سریع خودشو تصحیح کرد و با دستپاچگی گفت " یعنی سلام ، خانم ... استایلز."
مادر هری پشت لوییز ایستاد و با نگرانی پرسید " اتفاقی افتاده؟"

نیل که وضعیت خانوادگی هریو میدونست تصمیم گرفت نگرانشون نکنه " نه راستش؛ یجایی قرار داشتیم و دیر شده ، فکر کنم هری زودتر رفته"
مادرش حالا نگاه گیجی به لوییز کرد و بعد به نیل گفت " من دیشب خونه نبودم ، ولی هری بهم پیام داد که خونه ی یکی از دوستاش میمونه "

"جدا؟ کدوم دوستش؟؟؟" نیل بلافاصله پرسید و مادر هری گفت " راستش فکر میکردم خونه ی تو ، برای همین نپرسیدم".

نیل نفس عمیقی کشید " میشه بگید ساعت چند پیام داد؟  " باز یادش افتاد که نباید به شک بندازه " اخه دیروز یکی از بچه ها پارتی گرفته بود ؛ میتونم اونجا برم دنبالش"
لوییز خندید و دستشو گذاشت روی چارچوب " پسرت داره بزرگ میشه مارتا"
نیل که فقط میخواست جوابو بگیره با بی صبری نگاهشون کرد ." خیلی خب صبر کن "

مارتا رفت داخل و گوشیشو چک کرد " ساعت .. ۷ "
نیل یادش افتاد که طرفای صبح به هری زنگ زده بود ، اون گفته بود پیش بریجیته. چشماش برق زد و با عجله گفت " مرسی خانم استایلز ؛ خدافظ لوییز " و دوید و از کلبه دور شد.
لوییز سرشو با تاسف تکون داد و رو به مارتا گفت " اینا هیچوقت یاد نمیگیرن به من احترام بزارن "
مارتا هم خندید و دستشو دور گردن لوییز حلقه کرد " برای اینکه آقا صدات کنن زیادی مجردی"
لوییز نیشخندی زد و کمرشو گرفت ؛ "اوهوم؟"
بعد لوییزو بوسید . و با صدای ارومی گفت " امیدوارم هری شک نکنه"
"بیخیال مارتا ، اون احمق نیست ، خیلی وقته میدونه"
مارتا قیافش کج شد.
  

●●●

"نه جدی میگم هری اصلا نیومده اینجا " نیل کلافه شده بود ، به حدی که سر بریجیت داد زد
"پس کدوم گوریه؟ خودش گفت میاد اینجا"
بریجیت از جاش پرید و همینطوری که درو گرفته بود با لحن شاکی گفت " من چه بدونم روانی !"
بریجیت یه دوست کودکی بود که هری توی مدرسه گاهی باهاش حرف میزد. " جفتتون عجیب و حال بهم زنید " وقتی نیل اینو شنید در روش کوبیده شد .  صورتش قرمز شد و جوری که حتی مادرش هم بشنوه داد زد " هی بریج ، توام یه جنده ای"
و میدل فینگرشو حواله ی بریجیت کرد و عقب عقب از خونه ش دور شد. برادر کوچیکتر بریج از پنجره نگاش میکرد و میخندید.
نیل حالا هیچی به ذهنش نمیرسید .هم عصبی بود و هم نگران. فکرش قد نمیداد ‌. چرا در درجه اول هری دیروز صبح بهش در مورد بریجیت دروغ گفته بود ؟ کجا بود که نمیتونست حرف بزنه؟ نکنه اونم مثل باباش فرار کرده‌‌‌ باشه؟
هری مثل باباش نبود نه؟ نه مطمعن بود نیست.

پس کدوم گوری بود؟ همه جارو گشته بود‌. هرجایی که ممکن بود بره ، ساحل ، کلبه ، خونه ، از هرکس و ناکسی هم پرسیده بود که هری کجا میتونه باشه‌.
ولی هیچ اثری ازش نبود‌. حداقل اگه میخواست بره وسایلشو جمع میکرد. گرمش بود و حال نداشت بره خونه و لباساشو عوض کنه ، بجاش داشت همینطوری تند تند قدم میزد . حدس میزد به مدرسه نزدیک شده باشه .
یکشنبه های کوفتی ، هیچوقت خوب سپری نمیشن.

یهو ذهنش جرقه زد و ایستاد. خودشه ! همون عوضی . اون آشغال .

دیلن .

les corps (Lgbt+)Where stories live. Discover now