هفت | معاینه و مرگ

135 23 8
                                        

Love~lana del ray

[در کالیفرنیای جنوبی و برخی نقاط دیگر در زندان های امریکا ؛ نوعی شکنجه هنوز روی زندانیا اجرا میشود. شکنجه به این نوع است که حواس پنجگانه وی را از او گرفته و ساعت ها در تنهایی رهایش میکنند.]

"نفس عمیق بکش"
ریه هامو با هوا پر میکنم؛
میدم بیرون.
"یکی دیگه"
پر میکنم؛
میدم بیرون.

صدا ها ؛ وقتی نیستند افکار بهت هجوم میارند.
شبا ساکته ؛ صدایی نمیاد.
شبا وقته حرف زدنه ؛ حرف زدن با افکار‌.
وقتشه که روی تختت بخوابی و به سقف خیره شی.
وقتشه صدای کسی که توی مغزت تموم روز ساکت بوده رو بشنوی.هیس! میشنوی؟
بوم بوم بوم

هنوز صدا میاد. دستمو میزارم روش ؛ روی قلبم.
صداش قطع نمیشه ؛ تند میزنه .
‌'بخاطر اینکه به دیلن فکر میکنی'
اون شخص داخل مغزم گفت.
چی؟ چرت نگو. تنها چیزی که الان بهش فکر نمیکنم اونه. البته اگه توی اتاق نمیومد اوضاع خیلی بهتر میشد.

"خانم لی-"دیلن اول به سرم که روش یه کیسه یخ بود و بعد به چشمام نگاه کرد و لیزا -پرستار مدرسه- برگشت تا بهش جوابی بده. دیلن دهنشو با یه مکث طولانی باز کرد "هولی شت"
وقتی جلوم و کنار صندلی لیزا زانو زد حس کردم ینفر توی گلوم سنگ گذاشته ؛ چیه؟ چرا تند تند میزنی. خفه شو خفه شو

"حالت خوبه؟از سرت داره خون میاد" دستشو روی سرم گذاشت و تنها چیزی که بهش فکر میکردم ... در واقع به چیزی فکر نمیکردم فقط نگاهش میکردم. برای فکر کردن زیادی حواسم پرت بود.فقط سرمو تکون دادم و اون نگران بنظر میرسید. حالا که فکرشو میکنم این اولین باره که اون متوجه من شده. وقتای دیگه فقط یه مکالمه ی کوتاه داشتیم 'خوبی؟چخبر؟فردا امتحان دارید؟این معلمه یه عوضیه مگه نه؟' شایدم از قصد خودمو زیر توپ بسکتبال انداختم ولی چرا انقدر درد داره؟ واقعا یه توپ پلاستیکی چرا انقدر سنگینه ؟

"دیلن عزیزم میتونی مچ‌پاشو بانداژ کنی؟ باید برم سر جلسه"نه نرو خواهش میکنم نرو منو با این تنها نزار‌. خدایا چرا انقدر بدبختم ؛ حتما باید توی این وضعیت داغون بهم میخوردیم؟

"حتما" دیلن سرشو برگردوند و لبخند زد‌. این پسر توی هر فعالیتی شرکت میکنه ؛ ورزش ، موسیقی ، هنر ، کمک به معلما . که برای همین منم توی همشون شرکت کردم. بعلاوه این هم میدونم که من یه استاکر بدبختم که زیادی سرشو توی زندگی کراشش کرده‌.

همش تقصیر اون نیل احمقه ؛ توپو درست روی سرم انداخت. دیلن برگشت و بهم لبخند زد . اونقدر از لبخندش جا خورده بودم که با چشمای باز به لباش خیره شدم و عرق کردم. خدایا چرا من اینطوریم.
"استایلز بودی اره؟ چطوری پسر" انگار متوجه استرسم شد و جلوم زانو زد . من روی تخت نشسته بودم و یه میز و یه صندلی چرخ دار که مال لیزا بود جلوم بود. از شانس بد من ؛ این اتاق کوچیک و باریک بود . و حس میکردم من و دیلن هر لحظه قراره توش خفه بشیم.

les corps (Lgbt+)Where stories live. Discover now