سه | قلب

170 37 15
                                    

[وقتی مادرم داد میزد ؛ تصور میکردم که اگه کلشو به دیوار بکوبم چقد حس راحتی میکردم]

مامان دستشو میبره داخل شکمش ؛ اون اصلا ازین‌کار بدش نمیاد. من هم همینطور ؛ برای همین کمکش میکنم.آفیسر هولتون و همکارش گوشه ی اتاق ایستادن ؛ پرونده رو بررسی میکنن و هر از گاهی به جسد نگاه میکنن و از مادرم سوال میپرسن.
سوالایی مثل"بر اثر خفگی مرده؟ "
"هیچ اثری از قاتل نیست؟"

و مادرم با نا امیدی سرشو تکون میداد. جسد وقتی داشته با نخ خفه میشده و گلوش پاره شده مرده. اینو هرکسی میتونه بفهمه. قسمت مرموز ماجرا فقط قلبش بود. چرا ینفر باید قلب یه دخترو با خودش ببره؟ یه قاتل فلسفی؟ دزد قلب ها؟ شاید ینفر مثل تد باندی؟

"میتونی اینارو بزاری توی کیسه؟" کلیه ها شو در اورد و من سرمو تکون دادم . به ترتیب توی کیسه میزاشتمشون و درشو میبستم. آفیسر هولتون بهم نگاه بدی کرد و رو به مامانم پرسید"پسر شجاعی دارید"
البته که میخواسته ادبو رعایت کنه ولی با لحن غیر مستقیمی گفت من زیادی برای اینکار خطرناکم. همیشه قبل از پلیس جسدارو پیدا میکردم. از شیوه ی کار اون قاتل خوشم میاد. و خب راستش برای همچین شهر کوچیکی این هیجان خوبیه. مادرم لبخند زد و با تحکیم حرف زد" فکر کنم باید بری درساتو بخونی نه ادی؟"

"نه من راحتم"محکم حرف زدم ؛ من دیگه بچه نیستم. اون فکر میکنه کارش روی من تاثیر بدی میزاره ، من فقط خوشم میاد همین.

نیازی نبود اون روانشناس رو ببینم ولی بخاطر اون اینکارو میکردم. چون اونا باهم بودن ، و مامان تنها بود.
وقتی افسرا با یه خداحافظی اتاقو ترک کردن مامانم نگاهی به ساعتش کرد و روی حسدو پارچه کشید " وقتشه بری پیش لوییز"

"من واقعا حوصلشو ندارم " چشمامو چرخوندم و از پله ها بالا رفتم.

"ادی خواهشا من فقط نگرانتم"مظلومانه گفت و از پایین پله ها قیافه ی چروکشو تصور کردم.

"مامان-" چند ثانیه مکث کردم و یه فکر به ذهنم رسید"باشه میرم"

"اگه دوچرختو میبری مواظب ماشینا باش" داد زد و من پولیورمو برداشتم و کلاهشو روی سرم گذاشتم

"باشه"

"ادی-" قبل ازینکه بفهمم چی میگه  درو بستم و سوار دوچرخه م شدم. هنوز شب نشده بود و اسمون نارنجی بود. دیر نشده ؛ باید تا الان برگشته باشه باید برگشته باشه.

باید برگشته باشه.



les corps (Lgbt+)Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang