['فرزندانتان هستیم ؛ همسر هایتان هستیم و تا فردا بچه های بیشتری از شمارا خواهیم کشت 'تد باندی در دادگاه به پاسخ اینکه 'چرا قاتلین سریالی ؛ قاتلین سریالی میشوند']
"مطمعنی دلت برای اون تنگ نشده؟"لوییز لباشو خورد انگار اولین بارش نیست که این سوالو میپرسه و خجالت میکشه.
"نه لوییز تو دلت برای کسی که ندیدی تنگنمیشه ، میشه؟" با تندی جوابشو دادم ؛ دست هام هنوز توی پولیورم بود و کولمو از خودم جدا نکرده بودم. نیل توی پذیرایی نشسته بود و حین چک کردن گوشیش میوه میخورد.
"درسته. ولی کنجکاوی که دربارش بدونی نه؟"صداش لرزش بچگانه ای داشت که اذیتممیکرد. مرد حسابی ! من به این سوالای کوفتیت عادت دارم چرا با ترحم حرف میزنی؟ یه سکوت بینمون حکم فرما شد و من به بیرون نگاه کردم.
اگه بخوام اعتراف کنم آره. همیشه دلم میخواست راجب پدرم بدونم. چیکار میکرد ؛ چیکار میکنه و چرا مارو ترک کرد. اصلا زندست؟ ولی کسی به من چیزی نمیگه. مامان ازم مخفیش میکنه ؛ لوییز برام داستان میبافه.
ارکیده ؛ اون ارکیده هارو خیلی دوست داشت. وقتی دفترچه خاطراتشو باز کردم بوی دفتر و چوب نمیداد ، بوی ارکیده میداد. مامان گفت بخاطر اینکه هرروز براش یدونه میاورد."اد" صدای لوییز مثل یه پا با لگد منو از خیالاتم بیرون کرد.
"فقط مامان اد صدام میکنه. بگو هری لطفا"از حرفم یکم مظطرب شد و ادامه داد"هری من و پدرت باهم خدمت کردیم و شاید دوستای خوبی نبودیم ولی توی این شهر همه همدیگرو میشناسن. و با شناختی که من ازش دارم ، اگه اینجا بود هیچوقت نمیزاشت اینطور پیش بری"
"بس کنمن فقط یه بشقاب لعنتی رو پرت کردم" واقعا ازین لحن مادرانه ش خسته شدم. 'لوییز یک مرد بزرگسال مهربان ؛ او همیشه قهوه میخورد و انسان ارامی میباشد او همه چیز را میفهمد او تابحال عصبانی نشده است . او یک روانشناس است پس حق دارد راجب همه چیز نظر کوفتی اش را بدهد '
"و مادرتو تهدید کردی"
"تو واقعا چرا اهمیت میدی؟"اوه لوییز جوری رفتار نکن که انگار چیزی راجب شما دوتا نمیدونم.
"چون من نمیخوام مادرتو ناراحت ببینم هری به خاطر خدا تو تنها پسرشی " بازم شروع کرد .
"دیشب توی تخت بهت گفته تمومه؟" نیشخند زدم ، من بچه نیستم کی میخوای اینو بفهمی؟
"چی داری-"
"چرا بهم دروغ میگین؟ برام مهم نیست لوییز ولی دفعه بعد نگو من تنها کسیم که داره ؛ بهم نگو بخاطرش چیکار کنم تو اینجا هیچ حقی نداری که راجب من و مادرم نظر بدی " از جام بلند شدم و داد زدم ، نمیدونم چمه و چیکار میکنم ولی در حال حاضر به احساسات کسی اهمیت نمیدم. چرا باید بدم؟ اهمیت دادن یچیز متقابله چرا ادما اینو درک نمیکنن."اروم باش هری معذرت میخوام"
"هرچی . من میرم" بلند شدمو درو محکم بستم ؛ نیل رو مبل از جاش پرید و میوه پرید توی گلوش .
"بی عرضه" چندبار به پشتش ضربه زدم و وقتی نفس گرفت بلند شد و حین رفتن به زور صحبت میکرد"اون تو چخبر بود؟""هیچی"من واقعا الان ناراحتم و فقط بخاطر لوییز نیست. اونقدر ناراحتم که میتونم گریه کنم و به زمین و زمان شکایت کنم . من نیاز دارم که بدو ام و بدو ام و گریه کنم. اونوقت باد اشک هامو خشک میکنه و کسی متوجه نمیشه. اونوقت کسی ازم نمیپرسه چته ، چخبر . اونوقت زشت نمیشم. گریه منو خیلی زشت میکنه. انگار یه بچه ی چرک با موهای چرب فرفریم که لباش روی هم میلرزه و نمیتونه اب دماغشو پاک کنه.
"هی میدونم الان وقتش نیست ولی ازونجایی که تو یه ادم عجیب غریبی و هیچ چیزی مثل این خوشحالت نمیکنه ... اینوبرات از روی میز بابام کش رفتم"مکث کرد و یه فایل جلوم گرفت. "نمیخواستم بهت بدم ولی الان ناراحتی و خیلی افتضاح شدی پس نگهش دار"
فایلو باز کردم . پر از عکس های قرمز بود.
گاها سیاه. سیاه قرمز سیاه قرمز. حتی یادم نمیومد خون چیه.توی یه روز کاملا عادی این منو خوشحال میکرد.
شاید خیلی هیجان زده ؛ ولی الان یه روز عادی نیست. و من توی یه روز غیر عادی به مدارک صحنه ی قتل نگاه میکنم و اتفاقی شگفت انگیز میوفته.
من از بغض میشکنم و نمیدونم چرا .
چرا این سیاهی و قرمزی تموم نمیشه . تند تند ورقش میزنم و چشمام میسوزه. صدای خفه ای از گلوم بیرون میاد که کنترلش دست خودم نیست و بومهمیشه توی دستای ینفر میترکی.
نیلو بغل میکنم؛ قدش از من کوتاه تره.
ولی حس خوبی داره ؛ با اینکه دستم روی کمرشه هنوزم میتونم بشنوم. بوم بوم بوم
"ه...هری؟" احتمالا فکر میکنه بخاطر عکسا خیلی هیجان زده شدم. دستش روی پولیورم بالا میاد و بغلممیکنه.موج ها به ساحل میخورند.
ماه هم در این صحنه بازی میکند.
و باد ؛ گونه ها را پاک میکند.
YOU ARE READING
les corps (Lgbt+)
Fanfictionشیفتگی ای که به جنون و وابستگی تبدیل شد . معصومیت و حس گناه قابل برگشت نیست.