و خندید ، نمیدونست چی بگه ، چی باید میگفت ؟ مسلما باید میگفت آره بهتر از خوب ولی این فکر به ذهنش خطور کرد که خودش چی؟ اون خوب بود ؟
ولی فکراشو جمع کرد و آخرش با صدای ارومی گفت " تو همیشه خوبی نیل "نیل نفسی کشید که از پشت تلفن به گوش میرسید."یعنی.."
"یعنی هم توی اون حالت و هم در حالت عادی . و این چیزا مهم نیستن ، دیگه نپرس." هری با همون ارامش قبلی حرف میزد ، و با گفتن حرفاش یه لبخند خیلی پهن زد.
نیل که انگار از جاش بلند شده بود گفت :
"آره راست میگی... پسر چرا اینطوری حرف میزنم""تو صادقی و من دوسش دارم . بعدا بهت زنگ بزنم؟"هری فقط میخواست زودتر تمومش کنه تا صدای دیلن در نیاد .
"باشه هری. مواظب باش " نیل با حالت ناراحتی گفت و گوشیو قطع کرد . بازم خودشو شل کرد و روی تخت مثل خمیر افتاد و فکر کرد.
هری برگشت پیش دیلن و کنارش نشست . دیلن تقریبا قهوه شو تموم کرده بود و به فنجون هری اشاره کرد " سرد شد "
هری حجم زیادی از تفکراتشو نفس کشید و قهوه رو سر کشید ، بدون اینکه نگاهشو از دیلن بگیره. و دیلن فقط با تعجب نگاهش کرد.
"باید برم " نمیخواست بیشتر از این به نیل دروغ بگه ، اینجا باید تمومش میکرد. نیل بهترین دوستش بود و حالا حتی یچیز بیشتر از دوست . انصافانه نیست که کسیو اینجور ترک کنی ، انصافانه نیست بچه ها مثل پدراشون باشن.
"باشه" دیلن گفت ولی از پشت میز بلند نشد. هری با سردرگمی خاصی کیف و گوشیشو برداشت و با حالت چهرش از دیلن خداحافظی کرد. از آشپزخونه پایین اومد و توی راهرویی که به در خروجی منتهی میشد احساس گیجی میکرد. انگار با هر صدای قژ قژی که از کف چوبی خونه در میومد هری گیج تر میشد . به حدی که دیگه نمیتونست تعادلشو حفظ کنه و دستشو به دیوار تکیه داد. " وات د ..." سرش درد میکرد و چشماش خوب نمیدید.
"فقط" صدای بلند دیلن در حالی که صدای قدماش از پشت سر میومد شنیده میشد . وقتی به بالای راه پله رسید وایساد و به هری خیره شد . انگار میخواست مطمعن شه حالش خوب نیست. سرشو کج کرد و از پله ها اومد پایین ، جلوی هری وایساد .
هری حتی نمیتونست واضح ببینه .دیلن لبخند بازی زد و همینطوری که خم شده بود تا صورت هریو بیینه لباشو لیس زد و گفت " مطمعن شو درو پشت سرت میبندی"
YOU ARE READING
les corps (Lgbt+)
Fanfictionشیفتگی ای که به جنون و وابستگی تبدیل شد . معصومیت و حس گناه قابل برگشت نیست.