هشت | یک قسمته دردمند

111 17 0
                                    

[این قسمت از دید سوم شخص]

"میتونی با خودت شروع کنی"

صداها داخل مغزش اکو میشدند. قدم هاشو با عجله برمیداشت ، یاد روزی افتاد که فلین رفت . فلین هم کج و کوله راه میرفت ؛ اون هم همیشه وقتی دچار حمله ی عصبی میشد عرق میکرد و نفسش میگرفت . هری امروز دوچرخشو برنداشت ، و بی هیچ حرفی رفت. حتی به نیل ، تنها کسی که حرفای عجیبش رو گوش میکرد هم چیزی نگفت .
موهاش مثل روحش پریشون بود و صدای نفس کشیدنش نشون میداد اظطراب شدیدی داره.
"از چی توی این دنیا خوشت میاد؟"

معمولا  ظهر کسی توی خیابون دیده نمیشد . هری سرعتشو کم کرد و نشست . همونجا ، وسط خیابون.

سوال سختی بود . 'از چی خوشم میاد؟'
با خودش تکرار کرد و سرش رو روی دست هاش تکیه داد . بار ها اینو گفت و با کف دستش موهاشو جمع کرد . خیلی ها تا وقتی ازشون پرسیده نمیشد به جواب این سوال فکر نمیکردن، در حقیقت این سوال شاید انقدر شما رو مشغول کنه که دیوونه شید.اگه تا  حالا فرد دیوونه ای دیده باشید متوجه میشید خیلی از اونا کلمات رو گم میکنن. هری هم گم شده بود ؛ اگر فقط دستی بود که
دستشو میگرفت ... شاید اوضاع از اشفتگیه الانش در میومد. هری الان دیوونه ای بود که اگه ازش میپرسیدن " اسمت چیه؟ " جوابی نمیتونست بده.
چون صداها نمیزاشتن ، و اون صداهای لعنتی همونایی هستن که وقتی شب روی تخت میخوابید و فکر میکنید توی سرتون پخش میشن.
"از قهوه"
از طعم تلخش خوشش میومد ، ازینکه بی چون و چرا تلخیشو حفظ میکرد خوشش میومد. از نظر هری شکر ریختن توی قهوه بی فایده بود ؛ اگه یه قهوه ی شیرین میخواید بهتره اصلا قهوه نخورید.
"احساسات چی؟ چه حسیو دوست داری؟"
همه ی ما یسری چیز هارو میپرستیم ؛ خیلی از مردم احساسات رو میپرستن .  افراد عاشق حس دوست داشتن و دوست داشته شدنو میپرستن ؛ قاتل های مورد علاقه ی هری حس تنفر و غرور و لذت رو میپرستن ؛ مادر ترزا حس خوبی که بعد از مهربانی گیرش میاد رو میپرسته و......
"نمی دونم....میدونم ولی نمیدونم چجوری توضیحش بدم"
بعضی از احساسات اسمی ندارن ؛ مثل حسی که با خالی شدن زیر پاها بهت دست میده . یا مثل حسی که پرواز بهت میده ؛ یا حسی که رنگ داره ‌؛ یه حسه آبی یا زرد ....
"تشبیهش کن"
هری از جاش بلند میشه ؛ دستاشو باز میکنه و متوجه  قطره های مرطوبی میشه که زمین رو نقطه نقطه میکنن.
"اون شبیه....یه درخته . درختی که داره خشک میشه . شبیه پاییز. حس یه درخت توی پاییز رو دارم "
پاییز قشنگه ، زیباست .پاییز مثل یه آدمه زیباست. بعضی اوقات گرم ، نارنجی و درخشانه و بعضی وقتا سردترین کسی که میشناسی؛ کسی که میشه یخ رو توی چشم هاش دید.پاییز قشنگه ولی چیزی که مردم بنظر میرسه راجب این فصل فراموش کرده باشن اینه که همه چیز در حاله  مردنه . وقتی بیشتر بهش فکر کنید متوجه میشید پاییز فصله پوچیه....
زیبا ولی خالی . 

"رنگ‌ مورد علاقت چیه هری؟"
سرعتشو بیشتر میکنه ؛ موهای بلندش تقریبا مرطوب و صاف شده بود .
"زرد چون نگاه کردن بهش خوشمزست‌و قرمز... چون قدرتمنده"
گوشیش توی جیبش ویبره رفت و خاموشش کرد . نیل بود ؛ دوست همیشگیش . ولی حوصلشو نداشت. حوصله ی خودشم نداشت
"انجام دادن چکاری رو دوست داری؟"
وسطه خیابونه میندی وایساد. چند لحظه مکث کرد و بارون شدت گرفت. یه ماشین سرعتشو کم کرد و ترمز کرد. دو سه بار بوق زد و با صدای خشنی گفت "گمشو کنار اسگل"
"دویدن"
هری از زیر کلاهش نگاه پازل مانندی به راننده انداخت و شروع کرد به دویدن . با هر قدمی که برمیداشت بارون بیشتر میشد ؛ انگار پاهاش با برخورد به زمین ابر ها رو اذیت میکرد ، انگار که آسمون معشوقه ی زمین بود و براش گریه میکرد.
"فایده ای نداره..."
جاده کنار ساحل تموم شد ؛ هری خم شد و کفش هاشو با عصبانیت در اورد
"چرا انقدر سوال میپرسی لوییز. اگه از خودت بپرسن چرا فلان چیزو دوست داری جوابی به جز 'چون دوسش دارم 'داری که بدی؟"
شن ها بخاطر بارون خیس بودن ؛ دریا هم اروم نبود. اینکه فضای خالیه بین انگشتای پات رو با شن پر کنی لذت بخشه. فرض کنید همه چیزو با لمس کردن میفهمیدید ؛ مثلا به یه شخص دست میزدید و تک تک مولکولهاشو درک میکردید! چقدر خوب میشد. هری دوست داشت احساس کنه زمینو میشناسه ؛ اونا چیزای مشترک زیادی دارن. مثلا هردوشون از ادما بیزارن پس دوستای خوبی میشن.
"اینا سوالات روانشناسیه تا بهتر بشناسمت. فقط توصیفش کن"
سرعتشو زیاد کرد و دوید ؛ پاهاشو میکوبید و لبه ی ساحل ایستاد. نفس گرفت ؛ بیشتر و بیشتر و روی زانوهاش شکسته شد.
"چون وقتی میدویی ، همه چیزو بهتر میفهمی. انگار چیزایی که قبلا نمیدید رو بهتر حس میکنی. مثل باد ؛ وقتی سرعتتو تند میکنی اونم محکم تر بغلت میکنه یا مثل خاک ؛ وقتی توش فرو میری انگار باهاش یکی شدی. تازه اگه اشکت در بیاد سریع خشکش میکنه تا یادت بره راجب چی فکر میکردی"

بوم بوم
داد زد ؛ اونقدر بلند که صدای دست و پا زدنش توی آب هم شنیده نمیشد.

******


"نیل اون دره کوفتیو باز کن" مادره نیل با صدای کلفتش داد زد  و چند بار سرفه کرد چون سرشو توی فر کرده بود تا شاهکاره سوختش رو چک کنه.
"نمیتونم" نیل از بالا مثل مادرش جواب داد و در بازم زنگ خورد.

"زر نزن دستم بنده بازش کن" اندفعه تهدید بیشتری توی صداش بود و نیل بالاخره دره اتاقشو با حرص بازکرد و اومد پایین ؛ شلوارک چهار خونه ی ابی و سفید تنش بود  و یه تیشرت صورتی کمرنگ داشت که روش نوشته بود "صورتی مشکیه جدیده"

"یا مسیح"با دیدن هری با اون وضعش که پایین پله وایساده بود و از زیر اون موهای بلندش نگاش میکرد واقعا ترسناک بود.بعد."چه گوهی خوردی؟"
بارون بند اومده بود و هری خیسه خیس بود . سوییشرت طوسیش به بدنش چسبیده بود و هنوزم شلوارک ورزشیش تنش بود. نیل اومد جلو و کشیدش داخل و درو محکم بست "مامان هریه ما میریم بالا" بعد هریو هرچه سریعتر هل داد تا مامانش نبینه و سریع نشوندش روی تخت ."چرا یهو غیبت زد ؟ بعد از ورزش کدوم‌گوری رفتی؟ انقد بد پرت کردم که توی این سرما رفتی شنا؟ کلت مشکل داره؟میدونی چقد زنگ زدم؟"
هری با بی حسی نگاهش کردو و از توی جیبش گوشیشو در اورد و سعی کرد روشنش کنه"خرابه"

صداش به زور به گوشه نیل رسید "معلومه که خرابه اسگل باهاش رفتی توی اب " قیافشو مچاله کرد و بعدش متوجه شد هری هنوزم خیسه ابه ؛ بدون اینکه چیزی بگه از توی کمدش چندتا لباسه مشکی در اورد و به سمتش پرت کرد.
هری مثل یه روح بلند شد و جلوی نیل تیشرتشو در آورد .حتی بدنشم خیس شده بود ؛ نیل روی صندلیش چرخید و نگاش کرد‌.
"میخوام.... شلوارمو در بیارم"نیل سرخ شد و سریع صندلیشو چرخوند . چرا سرخ شد؟ اینا از بچگی باهم دوستن چرا باید حالا اینطوری بشه؟ اوه نیل چخبرته

هری پوکر به سمت نیل مکث کرد و سریع شلوارشم عوض کرد .

***

"باشه دارم بازی میکنم فعلا" گوشیو قطع کرد و پرتش کرد یجاهایی.... همون نزدیکای تخت.
"صبر-" صدای مادرش قطع شد و با دسته ی بازی
نیلو شکست داد.

"فاک بهت"  نیل با عصبانیت دسترو کوبوند "یه بازی که من توش خوبم میکنیم" از روی تخت بلند شد و توی تاریکی یه سیدی دیگه توی ایکس باکسش گذاشت.
هری دستشو زیر سرش گذاشت و دراز کشید "دوست دارم تا اخر دنیا اینجا بمونم و بازی کنم . اونوقت دیگه روانی نمیشم"

نیل همونطوری که داشت بازی رو میاورد برگشت و هریو نگاه کرد"ها؟اگه بازی نکنی حالت بد میشه؟"
"نه منظورم اینه که " بلند شد و صاف نشست"من باید یسری کارا انجام بدم تا نرمال باشم" به دستاش نگاه کرد "و اینکه با تو دوست باشم یکی ازون کاراست"

نیل که انگار توی سرش یه چکش زده باشن بدون اینکه برگرده خیلی جدی گفت"یعنی ما فقط باهم دوستیم چون اگه نباشیم تو نمیتونی نرمال باشی؟"

"اوهوم؟" نیل خنده ی هیستریکی کرد و دستگاهو خاموش کرد ، جلوی هری ایستاد "گمشو بیرون"
صداش میلرزید . هری خواست چیزی بگه ولی نیل کیفشو پرت کرد سمتش و بلند تر داد زد "گورتو گم کن"

نیل بنظر.... اسیب دیده بود‌.

les corps (Lgbt+)Where stories live. Discover now