|فواره ی عشاق|
Zayn POV
از خواب بلند شدم
ساعتو نگاه كردم ٧ صبح بود نگاهم رفت سمت لیام که بادیدنش خندم گرفت
افتاده بود روي زمينو دهنش باز بود
جلوي خندمو گرفتم...عادت هميشگيم دوش گرفتن اول صبح بود رفتم دوش گرفتم وقتي برگشتم
ديدم لیام هم بيدار شده و داشت لباس ميپوشيد
همونجوري كه روش طرف آينه بود گفت
لیام : صبح بخير زین
زین:صبح تو هم بخیر
به طرفم برگشت که با ديدن من چشاش گِرد شد
يه نگاه به خودم كردمو ديدم كه بالاتنم لخته و فقط یه حوله دورمه
لبخند زدمو رفتم سمت چمدونم سعي كردم رفتارم عادي باشه
اونم حواسشو جمع كرد به لباس پوشيدنش
به سمت در رفت و بدون اینکه نگام کنه گفت
لیام : برای صبحانه میرم پایین بچه ها همه پایینن کارت تموم شد بیا
باشه ای گفتم و
لباسامو پوشيدم و رفتم پايين همه صبحونمونو خورديم كه اون دوتا پسر اومدناوه اونا هميشه لباساشونو باهم ست ميكردن
هري بافت آبي اسموني پوشيده بودو با لبخند چال روي گونشو به رخمون ميكشيدلويي هم بافت سبز رنگ پوشيده بودو محو لبخند هري بود
از رابطشون خيلي ميگذشت ولي عشق اونا انگار خيلي تازه بود
با صداي بقيه كه داشتن دعوا ميكردن كه كجا بريم به خودم اومدم
ديدم همه نگاها سمت منه كه هري گفت رأي زين تعيين كنندست منم با پي بردن به موضوع فواره تروي رو انتخاب كردم
....
اوه اينجا خيلي خوشگل تر از اونيه كه فكرشو ميكردمواقعا عالي بود خصوصا اينكه ميگفتن به چشمه آرزوها معروفه كل راهو داشتيم راجب اينجا حرف ميزديم و هركس از اطلاعاتش چيزيو ميگفت
نفهميدم كي كنار اون فواره خوشگل رسيدمو كي خم شدم تا آب اون فواره رو لمس كردم
هري: من اولين بار لوييو اينجا آرزو كردم
سرمو بالا اوردم ديدم با لبخند نگام ميكنه لبخند زدم
YOU ARE READING
Unfelling |ziam|
Fanfiction_زین به نفعته تسلیم شی وگرنه شلیک میکنم ... +تو این کارو نمیکنی لیام.... ما تفنگارو به سمت هم نشونه گرفتيم اره ما قلبامون براي هم ميتپيد ولي تفنگارو به سمت هم نشونه گرفتيم صدای شلیک بلند شد سکوت همه جارو فرا گرفت ... خون ريخت رو زمين... لبخند زدم...