| حسادت |
لیام:خدای من این تویی؟
از جام بلند شدم و دستامو باز کردم
خندید و خودشو تو بغلم انداخت
لیام:چقدر بزرگ شدی !
جک:و تو چقدر هات تر شدی
دستمو رو بازو هاش گذاشتم و از خودم جداش کردم
لیام:درست تموم شد ؟الان دیگه باید یه مهندس باشی
جک:آره تموم شد مهندس جک هارون
خندیدم و دوباره بغلش کردم باورم نمیشد این پسر اینقدر تغیر کرده باشه
با صدای سرفه ی زین به طرفش برگشتیم
اخم کرده بود و دست به سینه به در تکیه داده بود ....!
جک:اوه بیخشید متوجه شما نشدم ....شما؟
لبخندی زدم و به طرف زین رفتم
لیام:مدل شرکت و البته دوست صمیمی ما زین
جک دستشو جلو برد
زین:جک هارون دوست قدیمی لیام و بقیه بچه ها
گفت و لبخندی به پهنای صورتش زد
زین: خوشبختم
در تمام مدت اخم رو صورتش بود و من نمیدونم یهو از چی ناراحت شد....!
Third POV
نمیدونست باید اسمشو چی بزاره فقط اینو میدونست که تنها چیزی که میخواد مرگه اون پسره ی لعنتیه
باید به کالووس زنگ میزد و میگفت ترتیب این پسره رو بده ؟سرشو رو بالشت فشار داد و به طرف لیام برگشت ....اون پسر تازه از خواب بیدار شده بود و الان مثل کسایی که از سفر طولانی ای برشتن و خستن غرق خواب بود ....
اگه لیامم اون پسره رو دوست داشته باشه چی ؟
پوف کلافه ای کشید و سعی کرد فقط بخوابه .....
حقیقتا خودشم از افکار درهمش کلافه شده بود ....اما لعنت به این افکار بی پروا که هیچ راه فراری ازشون نیست........
چارلی : نظرتون درمود امشب چیه به افتخار اومدن جک بریم کلابی چیزی؟
هری بشکنی زد و با ذوق گفت
هری: یه کلاب نزدیک کولو سئوم هست عالیه
STAI LEGGENDO
Unfelling |ziam|
Fanfiction_زین به نفعته تسلیم شی وگرنه شلیک میکنم ... +تو این کارو نمیکنی لیام.... ما تفنگارو به سمت هم نشونه گرفتيم اره ما قلبامون براي هم ميتپيد ولي تفنگارو به سمت هم نشونه گرفتيم صدای شلیک بلند شد سکوت همه جارو فرا گرفت ... خون ريخت رو زمين... لبخند زدم...